مثل هر روز از خمِ خیابان، پیدایش شد. گوشیِ همراهی را که دستم بود، گذاشتم توی جیبم! تمام حرکاتش را از برَ بودم. قرار بود مثل همیشه، با همان شیطنت کودکانه و روی این سرامیک آن سرامیک پریدن، طول این پیاده رو را طی کند و هنگام گذشتن از مقابل مغازه هم آنقدر، آن نگاه سنگینش را به من بدوزد تا بالاخره قانع شوم که سر برگردانم و نگاهم را سُر دهم توی نگاهش! آنگاه او با آن لبخند بی شیله پیلهٔ صادقانهاش به من سلام کند. و من تا ساعتها به ناهماهنگ بودنِ آن لبخند با آن ظاهر بیندیشم و فردا دوباره خودم را راضی کنم که همین ساعت، جلوی همین مغازه بایستم. شاید نوعی انتظار! یا شاید هم یک حس کنجکاوی نامحسوس! و صد البته ناملموس!
داشتم زیر چشمی او را میپاییدم که به من رسید. این بار زیاد منتظرش نگذاشتم. نگاهم را که دید، دوباره آن لبخند روی لبهایش جان گرفت. و من برای بار هزارم حس کردم با نگاهش، صدایم میکند.
ظاهرش آراسته نبود. یک شلوار قهوهای تیره پوشیده بود که از فرط بزرگی، لبههایش را سه بار، تا زده بود. جفتی کفش که آنقدر گرد و غبار رویش نشسته بود که رنگ خودِ کفش، معلوم نبود. و بلوزی که چون تیره نبود، چرک و غبار را بیشتر به نمایش میگذاشت. چهرهاش اما تمیز بود. گونههایش در خنکای پاییزی، سرخ شده بود و قدش شاید حتی به کمر من هم نمیرسید.
من صدایش کردم. ناهار همراهم نبود. فکر کردم این مسیر را که میرود، برای من هم ساندویچی بگیرد. میدانستم مثل همیشه، مقصدش بقالی سر خیابان است و با دست پُر هم برخواهد گشت. و به اقتضای دیدههایم، همیشه فکر میکردم، کیسههای خرید را برای بالانشینان شهر میبرد.
دست از شیطنت برداشت و برگشت سمت من! فکری کردم و همانطور که داشتم از جیبم پول درمیآوردم، گفتم: «این پول را بگیر و از آن ساندویچی، دو تا ساندویچ بگیر! یکی را برای خودت و آن یکی هم برای من!» و پول را دادم به او! چَشمی گفت و به راهش ادامه داد. منتظر ماندم تا برگردد.
وقتی آمد، ساندویچ را تحویلم داد و من دیدم که برای خودش نخریده! فکر کردم این پسر، چقدر فداکار است که از ساندویچ گذشته تا پول را برساند به خانوادهای که در ذهنم تصویرش را ساخته بودم. پرسیدم: «پس خودت چه؟!» نگاهش رنگ تحکم داشت. بقیهٔ پول را داد به دستم و با همان لهجهٔ غلیظ کرمانیاش گفت: «من گدا نیستم آقا!» بعد هم راهش را کشید و رفت. و من ماندم و بهتی سنگین که فکرش را هم نمیکردم.
روزهای بعد هم میدیدمش! اما با دیدارهای گذشته زمین تا آسمان فرق داشت. نگاه سنگینش را حس میکردم و میدانستم که اگر سر بلند کنم، لبخندش را خواهم دید و سلامش را خواهم شنید. اما من توانش را نداشتم. در واقع، مسئله این بود که شرم مانعم میشد.
(با تشکر و سپاس ویژه از جناب سینا خواجهزاده گرامی به سبب در میان نهادن این تجربه)
باز هم عالی