دیدمش . چشمانم برای خیره نگاه کردن به این چهره , التماسم میکنند ولی ..... تا بحال شده است که حس کنی , یک هیچ مطلق هستی ؟؟ من اعتراف میکنم , در همین لحظه , روبه روی این غریبه بشدت آشنا , یک هیچ مطلقم .
نت به نت صدایش با نورون های مغزی ام میرقصند . انگار خاطرات سخت دوست داشتنی اما دردناکش , هوای به یاد آمدن کرده اند! کافی بود عطرش مژکهای بینی ام را قلقلک دهد تا پرت شوم به خاطراتی که با این دروغی ترین حقیقت زندگی ام ساخته ام . میگرنش عود کرده یود . از دردجانفرسایش به خود میپیچید ومن , از دردکشیدنش به دور خود ! طاقت پر زد و از دست رفت ومن بیتاب آن رگهای برآمده و دردناک , به طرفش پرواز کردم . انگشتانم روی پیشانی تبدارش میرقصیدند . چشمانم این تصویر زنده عشق را با تمام وجود میبلعیدند . دردش آرام گرفت , دردم آرام گرفت ! دستم را گرفت و بوسه زد به سرانگشتانم و گفت : هم دردی و هم درمان .... پرشدم از یک شیرینی ناب اما حال , نمیداند که این دستان دردناک درمانگرش , برای من قاتلی شده اند . تیغ به دست شاهرگم را نشانه میگیرند !
تابحال شده است صدای گریه و زجه روحت را بشنوی ؟؟ از آن روز شوم , روحم روی ویرانه های دلم مینشیند و میزند زیر گریه ..... هق هقش سمفونی غم انگیزی را در شریانهایم بازتاب میکند و تمام سلولهای خونی ام به احترام روح سیاه پوشم , سکوت میکنند !
انگشتان خواهشگرم , رقاصان ماهری میشدند لابه لای طره موهای خرمایی اش . پلکهای آغشته به اشکم , تمنای بوسه های آتشینش را دارند . شاید از لبهایش به قلبم , سیمی متصل بودکه وقتی میخندید , قلبم آهنربایی میشد برای جذب تمام حسهای شیرین!
باران بر گونه هایم زد و مرا به حال بازگرداند . مرور خاطرات اویی که الان تمام تنش چشم است برای دیدنم , فقط چندثانیه زمان میخواست , چندثانیه نفس بر ! لب از لب باز کرد , خواست که صدای بی رحمش گوشم را نوازش دهد , که من پیشدستی کردم ... لبخند تلخ که میگویند این است ؟! چقدر کامم تلخ شد !
تابحال شده است بدانی که آخرین دیدار با اوست اما بین دلتنگی و نفرت تمام سلولهای بدنت , عاجز بمانند ؟؟!! دستم روی قلبش از بیقراری رنگ باخت اما من , ویرانه ای سرپا بودم هنوز ! گفتمش : فقط یک چیزی را بدان . هرکجای این دنیای بی در وپیکر بروی , هیچکس , هیچکس را به مانند من , دیوانه خودت نمی یابی . دیوانه ای که اگر الان , با نگاهت بگویی بمیر , برایت جان میدهد ! بهترین اتفاق بد زندگی ام , برای همیشه خدا نگهدارت ......
تا بحال شده است شکستن نگاه شیشه ای مردی را ببینی و دلت بخواهد که تمام تکه تکه هایش را بوسه بزنی ؟! با دست و پایی لرزان , قلبی ویران , چشمانی خون بار , موهایی نالان در دست باد و جسمی زخمی , از اوی شکسته دل کندم . رفتم , رفتم از دنیایش ولی , فقط خدا میداند جوری در تار و پودم رخنه کرده , با نفسهایم عجین شده و با هربار فکرکردن به او , عطرش را در هوا میبلعم که روحم , جایی در میان انگشتان کشیده و مردانه اش , جایی لابه لای ساقه های پریشان زلفش , جایی به هوسناکی لبهایش خودش را زندانی کرد و این منی که دارد میرود , فقط یک جسم توخالی ست !
اکنون می اندیشم به این که کاش میدانستم روزی اینچنین میشود تا بیشتر ببینمش , بیشتر ببویمش , بیشتر ببوسمش کاش بیشتر ذخیره اش میکردم برای روزهای مبادا ! پاهایم از حرکت می ایستند . سرسنگینم را روبه آسمان ابری بلند میکنم . خدا نگاهم میکند . اشک سمجی گونه ام را تر میکند و لبخندم , تلختر از زهر است . نفسهای آخر که میگویند همین است دیگر ؟؟ مگر نه ؟؟!!!!!!!! خیلیییییییی ممنونم از نظرات و پیشنهادات به جا و موثر , رفیق مهربون و دلسوزم , نسرین جان
و از خواننده های ادیب و بزرگوار که کلبه درویشیمو سرسبز کردید , بسیاااااااااااااار بسیاااااااااااار ممنونم
هر چی بوده به خاطر تلاش و پشتکار خودت بوده و البته به خاطر ذوق لطیفت💕
قلمت پیوسته مانا و جاودان🌺🌹