+بابا -بله؟
+برای ماهی امروز هم غذا نخریدی؟ -ببخش امروز یادم رفت
+ اخه ماهی گشنشه - خب چیکار کنم نان بده بخوره یادم رفت دیگه
پسرکوچولو حرفی نزد ;رفت تو اتاقش و به ماهی کوچکش زل زد و بهش گفت :ببخشید ماهی جون ،بابا خیلی عصبانیه سر منم داد زد واقعا نمیدونم باید چیکار کنم برات تورا خدا کمی صبر کن فردا برات غذا میاره فقط ازت خواهش میکنم صبر کن
پسرک خیلی حس بدی داشت ماهی کوچکش که بشدت دوستش داشت ماهی کوچکش که چند ماه بود هر روز باهاش حرف میزد ماهی کوچولو و خوش رنگش ،ماهی کوچولویی که تنها همدم پسرک بود گشنشه و پسر نمیتونه براش کاری کنه ،هیچ کاری! پسر خیلی کوچک بود خیلی هم ماهی را دوست داشت ولی نمیتونست کاری کنه .
خیلی بده تو همچین شرایطی باشی ،کسی که دوستش داری اذیت میشه ، ناراحته ،تو را مقصر میدونه ولی تو نمیتونی هیچ کاری براش انجام بدی پسرک تمام روز را پیش ماهی نشست دلداریش داد حتی چند تکه نان برایش انداخت ماهی کمی از نون ها را خورد خلاصه پسر تا اخر شب پیش ماهی میمونه کم کم خوابش میبره صبح که از خواب پا میشه میبینه ماهی رفته
میبینه ماهی دیگه نیست ماهی از گشنگی مرد و پسر کوچولو هم نتونست هیچ کاری انجام بده !
پسرک گریه اش میگیره و هیچ حرفی نمیزنه فقط و فقط گریه میکنه پسرک جنازه ماهی را برمیداره و گریه کنان به سمت دستشویی میره اشکهاش بیشتر و بیشتر میشه ،پسرک با تمام نوامیدی میره و ماهی را برمیداره میندازتش تو دستشویی تا ماهی بره واسه همیشه ،پسرک همینجوری وایمیسته و رفتن ماهی را نگاه میکنه و همینجوری گریه میکنه ،ماهی میره برای همیشه میره البته ماهی رفته بود و فقط جسدش مونده بود ولی پسرک هنوز هم نمیتونه درک کنه و به گریه کردن ادامه میده ماجرای ماهی و پسرک ماجرای خیلی از ماها در زندگی است افرادی هستند که ما خیلی دوستشون داریم و خیلی به اونها وابسته هستیم ولی انها دردی دارند که ما نمیتونیم کمکی کنیم هیچکس نمیتونه شایداین افراد به ما بدبین و یا حتی از دستمون ناراحت باشند ولی در هرصورت بعضی وقتا ما هیچ نقشی در رفتن ادما نداریم و ادما میرن و ما فقط میتونیم با رفتن ادما کنار بیایم اما یه فرق داستان ما با داستان ماهی و پسر اینه که انسانها احساسات دارند وقتی بعد از اینکه از زندگی شما میروند حداقل قسمت بسیار کوچکی از احساسات انها مال ماست و ما میتونیم این احساس ها را دوباره تشدید کنیم ولی بعضی وقتها احساسات مرده اند.