شعرناب

ماهی کوچولو


+بابا -بله؟
+برای ماهی امروز هم غذا نخریدی؟ -ببخش امروز یادم رفت
+اخه ماهی گشنشه - خب چیکار کنم نان بده بخوره یادم رفت دیگه
پسرکوچولو حرفی نزد ;رفت تو اتاقش و به ماهی کوچکش زل زد و بهش گفت :ببخشید ماهی جون ،بابا خیلی عصبانیه سر منمداد زد واقعا نمیدونم باید چیکار کنم برات تورا خدا کمی صبر کن فردا برات غذا میاره فقط ازت خواهش میکنم صبر کن
پسرک خیلی حس بدی داشت ماهی کوچکش که بشدتدوستشداشت ماهی کوچکش که چند ماه بود هر روز باهاشحرف میزد ماهی کوچولو و خوش رنگش ،ماهی کوچولویی که تنهاهمدم پسرک بود گشنشه و پسر نمیتونه براشکاری کنه ،هیچ کاری! پسر خیلی کوچک بود خیلی هم ماهی را دوست داشت ولی نمیتونست کاری کنه .
خیلی بده تو همچین شرایطی باشی ،کسی که دوستش داری اذیت میشه ،ناراحته ،تو را مقصر میدونه ولی تو نمیتونی هیچ کاری براش انجام بدی پسرک تمام روز راپیش ماهی نشست دلداریش داد حتی چند تکه نانبرایش انداخت ماهی کمی از نون هارا خورد خلاصه پسر تا اخر شب پیش ماهی میمونه کم کم خوابش میبره صبحکه از خواب پا میشه میبینهماهی رفته
میبینه ماهی دیگه نیست ماهی از گشنگی مرد وپسر کوچولو هم نتونست هیچکاری انجام بده !
پسرک گریه اش میگیره و هیچ حرفی نمیزنه فقط و فقط گریه میکنه پسرک جنازه ماهی را برمیداره و گریه کنان به سمت دستشویی میره اشکهاش بیشتر و بیشتر میشه ،پسرک با تمام نوامیدی میره و ماهی را برمیداره میندازتش تو دستشویی تا ماهی بره واسه همیشه ،پسرک همینجوری وایمیسته و رفتن ماهی را نگاه میکنه و همینجوری گریه میکنه ،ماهی میره برای همیشه میره البته ماهی رفته بود و فقطجسدش مونده بود ولی پسرک هنوز هم نمیتونهدرک کنه و به گریه کردن ادامه میده ماجرایماهی وپسرک ماجرای خیلی از ماها درزندگی است افرادی هستند که ما خیلی دوستشون داریم و خیلی به اونها وابسته هستیمولی انها دردی دارند که ما نمیتونیم کمکی کنیم هیچکسنمیتونه شایداین افراد به ما بدبین و یا حتی از دستمون ناراحت باشند ولی درهرصورت بعضی وقتا ما هیچنقشی در رفتن ادمانداریم و ادما میرن و ما فقط میتونیم با رفتن ادما کناربیایم اما یه فرق داستان ما با داستانماهی و پسر اینه که انسانها احساساتدارند وقتی بعد از اینکه از زندگی شما میروند حداقل قسمت بسیار کوچکیاز احساساتانها مال ماست و ما میتونیم این احساس ها را دوباره تشدید کنیم ولی بعضی وقتها احساساتمرده اند.


0