شنبه ۳ آذر
ولگرد
ارسال شده توسط اصغر محمودی( مور ) در تاریخ : سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۲۲:۳۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۳۵ | نظرات : ۱
|
|
روزی برای گردش به تپه های نزدیک شهر رفته بودم که سگی را در حال زجه و زاری دیدم . پرسیدم : چرا اینقدر ماتم زده و اندوهگینی ؟
گفت : از هم نوعان شما در این سرزمین .
گفتم چگونه ؟
گفت : مدتی پیش هنگامی که می خواستم از سرزمین شما بگذرم در کنار مزرعه ای برای استراحت ایستادم . گوسفندی را دیدم که برای ماده گاوی از حال و روزش و اینکه چگونه به او رسیدگی می کنند سخن می گوید . از حمامکردن و تیمار شدن تا گشت و گذار و چریدن در چمنزارها و کوهستان ها . از جای خواب مناسب در تابستان و زمستان تا کمک به زایمان در وقت فارغ شدن . با خودم گفتم وقتی مردمان این سرزمین به گوسفندان دون پایه که کاری جز خوردن و خوابیدن ندارند این چنین می رسند با منی که از خانه و خانواده و اموالشان مراقبت می کنم و شان و مقام بزرگتری دارم چه می کنند .
پس سراغ صاحب مزرعه رفتم و برای ماندن در مزرعه صحبت کردم . او هم با روی خوش مرا قبول کرد . صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم در اتاقکی تنگو تاریک مرا با قلاده بسته بود . چند روز گذشت . بدون غذا و رسیدگی و تیمار . روز ششم یا هفتم بود که در اتاق را باز کرد و کمی نان خشک و مقداری آب برایم گذاشت . از آن پس فقط شب ها در اتاق را باز می کرد تا بیرون بروم . من که گرسنه و تشنه و خسته بودم هر جنبنده ای را غذا می دیدمو پارس می کردم . به خاطر تمام عذاب هایی که می داد تصمیمبه فرار گرفتم. بالاخره یک روز با تلاش فراواناز دست آن صاحب مزرعه گریختم .
فکر می کردم که دیگر آزادم و هر کجا که بخواهم می روم . اما خیال باطلی بیش نبود . نزدیک شهر که رسیدم دو مرد را دیدم که از اتومبیلی آبی رنگ پیاده شدند . نزدیکتر که شدند بوی غذا به مشامم رسید . خوش بو و خوش عطر . آنقدر گرسنه بودم که نفهمیدم چگونه به آنها رسیده ام و مشغول غذا خوردن هستم .سرم را که بالا گرفتم پشت ماشین کنار سگ های دیگر بودم .همه به من خیره بودند . متوجه نشدم کی مرا پشت ماشین سوار کرده اند . خجالت زده و آرام کنار رفتم و گوشه ای نشستم . نیم ساعتی ماشین سواری کردیم . میان تپه های اطراف شهر بودیم که بوی لجن و زباله آمد . همه ما را از ماشین پیاده کردند . نمی دانستم چه خبر است . یکی از مردها مرا با هر دو دست گرفت و دیگری با آمپولی در دست نزدیک شد .فکر کردم آمپول ضد هاری است . اما به محض اینکه تزریق کرد متوجه شدم جام مرگ است . کارشان که تمام شد ما را به حال خودمانرها کردند و رفتند . حال متوجه شدی چرا زجه می زنم .
مانده بودم چه بگویم . شرمنده و ناراحت فقط نگاهش کردم تا زجه هایش تمام شد .
اصغر محمودی ( مور )
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۰۰۱ در تاریخ سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۲۲:۳۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.