سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 22 ارديبهشت 1404
    16 ذو القعدة 1446
      Monday 12 May 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        امام علی ع :خودپسندی سر آغاز کم خردی است.

        دوشنبه ۲۲ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        ولگرد
        ارسال شده توسط

        اصغر محمودی( مور )

        در تاریخ : سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۲۲:۳۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۵۸ | نظرات : ۱

        روزی برای گردش به تپه های نزدیک شهر رفته بودم که سگی را در حال زجه و زاری دیدم . پرسیدم : چرا اینقدر ماتم زده و اندوهگینی ؟ 
        گفت : از هم نوعان شما در این سرزمین .‌
        گفتم چگونه ؟ 
        گفت : مدتی پیش هنگامی که می خواستم از سرزمین شما بگذرم در کنار مزرعه ای برای استراحت ایستادم . گوسفندی را دیدم که برای ماده گاوی از حال و روزش و اینکه چگونه به او رسیدگی می کنند سخن می گوید . از حمام‌کردن و تیمار شدن تا گشت و گذار و چریدن در چمنزارها و کوهستان ها . از جای خواب مناسب در تابستان و زمستان تا کمک به زایمان در وقت فارغ شدن . با خودم گفتم وقتی مردمان این سرزمین به گوسفندان دون پایه که کاری جز خوردن و خوابیدن ندارند این چنین می رسند با منی که از خانه و خانواده و اموالشان مراقبت می کنم و شان و مقام بزرگتری دارم چه می کنند . 
        پس سراغ صاحب مزرعه رفتم و برای ماندن در مزرعه صحبت کردم . او هم با روی خوش مرا قبول کرد . صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم در اتاقکی تنگ‌و تاریک مرا با قلاده بسته بود . چند روز گذشت . بدون غذا و رسیدگی و تیمار . روز ششم یا هفتم بود که در اتاق را باز کرد و کمی نان خشک و مقداری آب برایم گذاشت . از آن پس فقط شب ها در اتاق را باز می کرد تا بیرون بروم . من که گرسنه و تشنه و خسته بودم هر جنبنده ای را غذا می دیدم‌و پارس می کردم . به خاطر تمام عذاب هایی که می داد تصمیم‌به فرار گرفتم‌. بالاخره یک روز با تلاش فراوان‌از دست آن صاحب مزرعه گریختم . 
        فکر می کردم که دیگر آزادم و هر کجا که بخواهم می روم . اما خیال باطلی بیش نبود . نزدیک شهر که رسیدم دو مرد را دیدم که از اتومبیلی آبی رنگ‌ پیاده شدند . نزدیکتر که شدند بوی غذا به مشامم رسید . خوش بو و خوش عطر . آنقدر گرسنه بودم که نفهمیدم چگونه به آنها رسیده ام و مشغول غذا خوردن هستم .‌سرم را که بالا گرفتم پشت ماشین کنار سگ های دیگر بودم .‌همه به من خیره بودند . متوجه نشدم کی مرا پشت ماشین سوار کرده اند . خجالت زده و آرام کنار رفتم و گوشه ای نشستم . نیم ساعتی ماشین سواری کردیم . میان تپه های اطراف شهر بودیم که بوی لجن و زباله آمد . همه ما را از ماشین پیاده کردند . نمی دانستم چه خبر است . یکی از مردها مرا با هر دو دست گرفت و دیگری با آمپولی در دست نزدیک شد .‌فکر کردم آمپول ضد هاری است . اما به محض اینکه تزریق کرد متوجه شدم جام مرگ است . کارشان که تمام شد ما را به حال خودمان‌رها کردند و رفتند . حال متوجه شدی چرا زجه می زنم . 
        مانده بودم چه بگویم . شرمنده و ناراحت فقط نگاهش کردم تا زجه هایش تمام شد . 
         
        اصغر محمودی ( مور )

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۰۰۱ در تاریخ سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۲۲:۳۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        سیامک علائی
        يکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۹ ۱۷:۰۳
        درود . حس زیبایی د اشت. البته داستان به معنای فنی کلمه نیاز به اوج و فرودها و گره و گشایش هایی دارد که متن را از حالت روایت یا قصه یا حکایت خارج کند. با لاتش بیشتر آثار زیباتری هم از شما خواهیم دید ( البته واژه ی ضجّه هم اشتباه تایپی داشت) پیروز باشید خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1