شنبه ۳ آذر
اشعار دفتر شعرِ خزان شاعر عبدالوهاب (خزان)
|
|
ای قاصدک یک لحظه بنشین در بر من
|
|
|
|
|
هر کس امد این جهان ، خود اختیار خویش کرد
|
|
|
|
|
غرقاب
همچو یخ در زیر خورشید ، عمر من هم اب شد
فکر میکردم که بیدارم ، شبیه خواب شد
|
|
|
|
|
رد پای دلبری در کوی ما جا مانده است
تازه فهمیدم که دل ، در زیر آن پا مانده است
|
|
|
|
|
آتشی برپا شد و دامان خشگ و تَر گرفت
این جهنم از کجا قبل از قیامت سرگرفت
|
|
|
|
|
این بازی با عشق همان کهنه قمار است
بازنده ، برنده ، همه خمّار نگویید
|
|
|
|
|
شهری ندیده ام من، از گ......ار بدتر
چنگی به دل ندارد، گل ها زخار بدتر
|
|
|
|
|
جان و دل از عشق تو بی تاب شد
هستی ام از شوق رخت آب شد
|
|
|
|
|
با ان صفایت ای گل ، گل هم صفا ندارد...
عمرت چو گل نباشد . چون گل وفا ندارد
|
|
|
|
|
حرفی که از دل آید . جانا به دل نشیند....
در واژه های شعرم . جز این سخن نخوانی
|
|
|
|
|
گندم از ان روز که شد روزی ام
هرکه از ان خورده مگر سیر شد
|
|
|
|
|
زانوی غم از حلقه ی اغوش نگیرم
جز شوق رخش گاه به گاهیست که دارم
|
|
|