صفحه رسمی شاعر بهمن بیدقی
|
بهمن بیدقی
|
تاریخ تولد: | شنبه ۸ بهمن ۱۳۴۵ |
برج تولد: | |
گروه: | افراغ اندیشه |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | چهارشنبه ۲۷ شهريور ۱۳۹۸ | شغل: | مهندس عمران |
محل سکونت: | تهران |
علاقه مندی ها: | طراحی - نقاشیخط - صنایع دستی چوبی شامل نقش برجسته و مجسمه - نقاشی رنگ روغن -عکاسی- سرودن شعر - نوشتن داستان کوتاه |
امتیاز : | ۹۸۱۹ |
تا کنون 331 کاربر 1426 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
درباره من: برای مشاهده ی آثار هنری دیگر (ازجمله طراحی ، نقاشی ،خط ، صنایع دستی )درصورت تمایل میتوانید به گوگل و وبلاگ اینجانب در سایت صدهنر مراجعه فرمائید . یا اینکه درگوگل به فارسی بهمن بیدقی را تایپ فرمائید |
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
ازمن ز روح پرسید
گفتم انرژی ایست که ،
چهار دست و پا نداره
...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۳۸۹۷ در تاریخ دیروز
نظرات: ۹
|
|
توچقدر بی چشم و روویی مثل گربه ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۳۸۶۸ در تاریخ ۲ روز پیش
نظرات: ۱۶
|
|
حرکت میکرد تصویر
درتابلوی ، زیبای آکواریوم
...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۳۸۴۶ در تاریخ ۳ روز پیش
نظرات: ۲۶
|
|
آیا میمانَد ، برسر حرفش پَری ؟ ...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۳۸۲۵ در تاریخ ۴ روز پیش
نظرات: ۱۶
|
|
کارم ز نوه نبیره گذشته
ندیده ای زبین آنهمه هزاره های ،
بیشمارم
...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۳۳۷۹۹ در تاریخ ۵ روز پیش
نظرات: ۱۰
مجموع ۱۵۷۳ پست فعال در ۳۱۵ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر بهمن بیدقی
|
|
ارابه ای بسوی مرگ ارابه دو اسب داشت ، که درجاده ای خاکی راه می پیمود . درون ارابه مادر و کودکی بودند که کودک ، تازه بلد شده بود چهار دست و پا به پیش برود . پدر درجایگاهِ سور
|
|
دوشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۱ ۱۷:۱۶
نظرات: ۱۰
|
|
اسم خیلی مهمه توو خیابون راه میرفت که دوستشو دید . اسکندرگفت : سلام آقای عباسقلی خان . جزیره هاوایی تشریف داشتید ، آب وهوایی عوض میکردید ؟ عباسقلی گفت : سلام ، اسکندرِمقدونی
|
|
سه شنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۱ ۱۲:۵۰
نظرات: ۶
|
|
بیچاره دنیا درمیانِ این مرگِ شگفت انگیز که زندگی اش میخوانیم ، زندگیِ ناتمامی ست که هیچگاه نمی میرد و آن زندگی ای ست که مرگش میخوانیم . وبه این فلسفه است که من هیچگاه، برجنازه ام
|
|
يکشنبه ۱ آبان ۱۴۰۱ ۱۴:۳۷
نظرات: ۲
|
|
اشتباه ، شُغلمان شده غرق درشب و، غرق در افکار و، غرق در یادِ خداوند ، حالی به من دست داد که لااقل با خودم صادق شده بودم و به خدا میگفتم : بارالها مرا برای تکرراشتباه
|
|
دوشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۱ ۱۱:۳۳
نظرات: ۲
|
|
ازاینجا مونده ازاونجا رونده توی روستاشون ، عاشقِ یه دخترشد . از اون دخترا که از هر انگشتش یه هنر میریزه . یکی از هنراش قالی بافی بود . پسره هم یه خواستگارِسمج . دختره هم نازمیکر
|
|
دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱ ۲۱:۴۶
نظرات: ۲
مجموع ۱۴۹ پست فعال در ۳۰ صفحه |