صفحه رسمی شاعر بهمن بیدقی
|
بهمن بیدقی
|
تاریخ تولد: | شنبه ۸ بهمن ۱۳۴۵ |
برج تولد: | |
گروه: | افراغ اندیشه |
جنسیت: | مرد |
تاریخ عضویت: | چهارشنبه ۲۷ شهريور ۱۳۹۸ | شغل: | مهندس عمران |
محل سکونت: | تهران |
علاقه مندی ها: | طراحی - نقاشیخط - صنایع دستی چوبی شامل نقش برجسته و مجسمه - نقاشی رنگ روغن -عکاسی- سرودن شعر - نوشتن داستان کوتاه |
امتیاز : | ۸۵۶۹ |
تا کنون 303 کاربر 1302 مرتبه در مجموع از این پروفایل دیدن کرده اند. |
درباره من: برای مشاهده ی آثار هنری دیگر (ازجمله طراحی ، نقاشی ،خط ، صنایع دستی )درصورت تمایل میتوانید به گوگل و وبلاگ اینجانب در سایت صدهنر مراجعه فرمائید . یا اینکه درگوگل به فارسی بهمن بیدقی را تایپ فرمائید |
|
|
|
اشعار ارسال شده
|
|
من یه شب نشین و، ویرانه نشینم ،
چون جغد
بگو تا چکارکنم میان این بهت ؟
...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۲۹۴۳۸ در تاریخ ۲ روز پیش
نظرات: ۴
|
|
دراین سکوت خالی ام ،
دراین سجود عالی ام ،
ببین که من چه حالی ام !
همچون یه دار قالی ام
...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۲۹۴۱۲ در تاریخ ۳ روز پیش
نظرات: ۴
|
|
بین صلح و اسلحه ،
بین اجباری که بود ،
بین فیل های عظیم ابرهه
...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۲۹۳۷۹ در تاریخ ۴ روز پیش
نظرات: ۲
|
|
مانده ام چه عذابی میشد ،
اگرنبود داغیِ خورشید
...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۲۹۳۵۸ در تاریخ ۵ روز پیش
نظرات: ۲
|
|
یهو بخود می آیی و می فهمی ،
دیگه دیره
...
|
|
ثبت شده با شماره ۱۲۹۳۲۳ در تاریخ ۶ روز پیش
نظرات: ۱۰
مجموع ۱۴۰۰ پست فعال در ۲۸۰ صفحه |
مطالب ارسالی در وبلاگ شاعر بهمن بیدقی
|
|
رازها بالاخره فاش میشوند درطبقه ی دومِ خانه ی دوستش زندگی میکرد . همسرش را چند سالی بود که ازدست داده بود ولی دوستش لطف کرده بود و اجازه داده بود باز همانجا بماند ، طبقِ یه قراردادِ ن
|
|
سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱ ۱۳:۴۸
نظرات: ۴
|
|
بدنبالِ بهانه هایی برای خنده ولبخند چند سال پیش رفته بودیم مجلسِ ولیمه ای بمناسبتِ آمدنِ حاجی از مکه . اسمِ او فیروز بود . یه نفر بی آنکه قصد و غرضی داشته باشد هنگام خداحافظی گفت
|
|
سه شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۱ ۱۱:۴۹
نظرات: ۱۴
|
|
ارابه ای بسوی مرگ ارابه دو اسب داشت ، که درجاده ای خاکی راه می پیمود . درون ارابه مادر و کودکی بودند که کودک ، تازه بلد شده بود چهار دست و پا به پیش برود . پدر درجایگاهِ سور
|
|
دوشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۱ ۱۷:۱۶
نظرات: ۱۰
|
|
اسم خیلی مهمه توو خیابون راه میرفت که دوستشو دید . اسکندرگفت : سلام آقای عباسقلی خان . جزیره هاوایی تشریف داشتید ، آب وهوایی عوض میکردید ؟ عباسقلی گفت : سلام ، اسکندرِمقدونی
|
|
سه شنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۱ ۱۲:۵۰
نظرات: ۶
|
|
بیچاره دنیا درمیانِ این مرگِ شگفت انگیز که زندگی اش میخوانیم ، زندگیِ ناتمامی ست که هیچگاه نمی میرد و آن زندگی ای ست که مرگش میخوانیم . وبه این فلسفه است که من هیچگاه، برجنازه ام
|
|
يکشنبه ۱ آبان ۱۴۰۱ ۱۴:۳۷
نظرات: ۲
مجموع ۱۴۶ پست فعال در ۳۰ صفحه |