با تو محال است که دل در به در و زار و مکدر شود
کاش که تقدیر من و عشق و جنون با تو مقدر شود
دل به نشاط آمده از بودن تو کاش بیایی بیا
خانه ی من به نور چشمان سیاه تو منور شود
در گذر از آینه ها دیده ام از دور که تو آمدی
آینه با دیدن تو با همه ی عشق مسخر شود
باور من بود در این بازی چرخ و فلک بی قرار
حضور و انتظار من با تو در این عبور باور شود
سِیر کنم با تو به دنیای گل و رازقی و نسترن
با قدم آمدنت قهقهه ی عشق میسر شود
هلهله ها سر دهم از بودن تو یار کجایی بیا
قصه ی من با تو در این باور پر غصه به آخر شود
عشق تویی عاشق و معشوقه تویی من به کجا بنگرم
چشم در این فاصله ها بی تو ازل تا به ابد تر شود
آه اگر شبنمی از چشم سیاهت بچکد بر زمین
گرد و غباری به زمین و به زمان، چرخ محقر شود
حضور تو پرده درِ معاد دیگر شود پس بیا
وای از آن روزی که اشک تو رود وارد دفتر شود
حشر کجا حاضرم و بی تو کجا تا به کجا شک کنم
دیدن چشم تو در آن همهمه ی حضور، محشر شود
نعره زنم آمده او آه خدایا به سر چشم من
صور از این سینه ی صد پاره زنم گوش فلک کر شود
عطر تو را باد به گلزار و گلستان بهشت آورد
مرگ به پا خیزد و با حضور تو بهارِ اخضر شود
سبز شوم خنده زنم باور من بودن تو تا ابد
شادم از آن لحظه که دل با تو در آن حشر برابر شود!
...
مهدی بدری(دلسوز)
مهدی خان بدری عزیز گل تقدیم شما
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹