روز در خاطره شب جاریست
در نگاهم هوس بیداریس
دوست بیگانه شده بامنو،،اه
دل او بافته ی بیزاست
باز شب خاطره ها
برده مهتاب مرا
در دل حوض خیال...ماهی وسوسه ها
می خورد خواب مرا
رو.هایی بودند...سرخ و تفتیده وداغ
منو تو ما بودیم
جوی بوذیم در بستر رود
فکر دریا بودیم
روزهایی بودند
سرخ سرخ خونین فام
افتابش می مرد....در غروبی ارام
روزهایی بودند...پرز خون وفریاد
جای هر پنجه مشت،،،
فکرمان ازادی....دارهامان بر پشت
دستهامان در هم
منو تو ما شده بود
هیبتی داشت که دیو...سخت تنها شده بود
روزهایی بودند بود
لنگ لنگان مجروح
با هم از دالانها می رفتیما
تشنه ام بود اگر
در بلوری از اشک....اب میدادی مرا
گر من اویخته بودم از دار
خواب را نقاشی می کردی....قاب میدادی مرا
هدیه ام میدادی تسبیحی...دانه هایش تکبیر
پایمان در یک بند.....حلقه هایش زنجیر
روز هایی بودند...سر هر دیوار گر خاریبود
می کندی
جاش یک شاخه گل میدادی
گل زندانی هر گلدان را...قصه باغچه می خواندیمش
و برای باغچه ...قصه باغ
وبرای باغ ...حماسه دشت وجنگل
رو.هایی بودند
گرچه خونین وغم انگیز ولی....
راهمان یکسان بوده
قلبهامان بهم امیخته بود
مرگمان اسان بود
روزهایی بودند
وقت جاری شدن سیل میان بازار...یا خیابان ...یا کوی
منو تو با عکسی از زیتون...
دسته ای از لاله...لاله اتشگون
قابی از تصویر روح الله
سبدی از تکبیر...
می پریدیم درون سیلاب
غرق می گشتیم در فریادی....
مرگ یا ازادی....
اه اما اکنون...
جای گل زهر گلی رویید روی دیوار
نور راظلمت کشت....در شب زنگی زشت
دوستی تفرقه شد...تخم ان دشمن کشت
اه....اما اکنون
بعد ازان نقاشی
حال ازادی یک تصویر است
بین قاب منو تو...
تفرقه...موریانه است بروی تصویر
می خورد تابلو ازادی
اه باید مابود.....مور را باید کشت