مرا آزردی و قلبم شکستی
مرام عـاشقی یکباره بـستی
من و تو با هم اینجا پا گرفتیم
و با هم مشت را بالا گرفتیم
جهان روزی بکام من رقم خورد
زمانی هم دلم خون جگر خورد
تو هم بودی زمانی نابسامان
ولی شکر خدا بودند رفیقان
سفارش آمد و منصب گرفتی
ولی از حکم حق بیرون نرفتی
گذر از خون آن یاران مبادا
حذر کن از فراموشی خدا را
چه کس در غصه هایت با تو بوده
چه کس از دشمنانت ضربه خورده
به زندان ساواک و آن قضایا
منم بــودم شریک ات روز و شبها
بسی ترس از ساواک در بین ما بود
ولی حق پاسدار مومنان بود
به گاه اختـــناق بـــودم مــــبارز
غزلــها گفـته ام من تــــند و بارز
بسی اشعار من در آن زمانه
عیان میشد به هر مجلس شبانه
زمانی در خیابان با منافق
شدم تنها ندیدم یک موافق
زمانی در مـــهاباد با کــــــوموله
شدم در بندشــان حـیران و والــــه
به جبهه تیر و تــرکش قسمتم شد
موثر بر تن و گـاهی به سر شد
مرا هم شد نصیـــــــبی از شلـــــمچه
ز جنگ تن به تن بانـــــه حـــــلـبچه
هــنوز از گاز خــردل مــن اسیرم
ولی از جـــور یاران است که پـیــرم
ز یزد و قم ، ز ژاله تا حلبچه
اگر جا ماندم از یاران به من چه
خدا تقدیر کرد تا من نمیــــــرم
در این غربت، عزا بر دین بگــیرم
بــه روز قدس و در ایام دیگر
به هــــــــمراه تو بودم یار رهبر
به رای خود بسی ارزش نهادم
به امثال کدیور رای ندادم
همیشه رهبری در قلب من بود
از این رو راه من راه یقین بود
هـنوز هم هر کــجا یار تو هـستم
بـرادر داده ام از غــم شــکستم
از اول با تـــو در سنگر نشستم
تو خود دانــی که از دنیا گسستم
ز بهر حفــظ دین در این لباســـم
نبوده پول و میز اندر حواســـم
نرفـــتم از خضــــوع دنــبال درصد
یــکی بــــهــــر خــــدا از مــن نپـــرسد؟
نگــــــشتم بهـــر منصب من ســـــپاهی
خدایا خــــود بر احوالــم گـواهی
کسی بهتــــر حقــوق و مــزد و پاداش
نبود از اولـــش باز هـــم نبود کاش
غم من از عــدو هرگز نبوده
رفـیــق خانگی دردم فزوده
کنون چندی است که دنیا گشته وارون
فقط سهم تو شد این گنج قارون!
همه پست و مقام و منصب از تو
سمند و بنز و پاترول خلعت تو
نمیخواهم خدائیش این مزایا
که هستم من بری از این بلایا
ولی خواهم که رنجورم نسازی
به نزد همرهان خوارم نسازی
جوانیم به پیری گشته تبدیل
که تا روزی دهندم حکم تعدیل
خورم من خون دل اصلا غـمی نیست
به رنج اهلبیت این جز کـمی نیست
روا باشد مرا از خـــــــود برانی
رفیق آن فـــــلانی را بخوانی
روا باشـد بدین سـان مـــــوســپیدی
رود از خـــــاطــره در ناامـیدی
تــــرا شـور حــسـین باشد از اینرو
نظر کن چون ولـی بر کل نیرو
نصیبم زین جهت شد رنج و اندوه
شود (طوفـانی) از شعـــر مــن انبوه