ای شب هجران که رحمت بر دل ویرانه نیست
عقل و دینم برده ای جان در من دیوانه نیست
سوی باران می بری چشمان بی خواب مرا
نور امیدی ز خصمت اندر این کاشانه نیست
سوختی شمع شب افروزم قرار از من ربودی
بال و پر بشکسته ام جانی در این پروانه نیست
ای شب تاریک و ظلمانی امیدم ناامید
آشنایی بهر یاری بر من بیگانه نیست
جان جانانم برفت و جان من شد بی توان
خون جگر اینگونه کردی دیگر آن جانانه نیست
دیدگانم از فراقش بیقرار و خسته شد
ظلمتم افزون نمودی دیگر آن فرزانه نیست
سحر و جادو کرده ای چشمان من ای شب بگو
این حقیقت بر من نالان چرا افسانه نیست؟!
درد من درد فراق است و دلم بی تاب دوست
رد پایی بر من مسکین از آن دردانه نیست
خار و خاشاکت به رویم صد هزاران شد پدید
در کویر سینه ام رنگی از آن گلخانه نیست
مستی از من بی رخش ماتم شد و گشتم خموش
شادیم از من گرفتی دیگر آن میخانه نیست
غم به دامانم نشاندی اندر این صحرای هجر
بر دلم حرمان نشاندی دیگر آن مستانه نیست
کافری شد پیشه ام بعد از فراقش ای دریغ
ای شب هجران برای دین تو شکرانه نیست!
...
مهدی بدری(دلسوز)
غزلی ناب و زیبا بود
دستمریزاد
موفق باشید