شب به دامانِ سکوتم نیمه شب آهی کشید
سویِ خلوت گاهِ بُهتَم پا به سر راهی کشید!
آمد و در خلوتِ قلبِ خموشم خیره شد
همچو یوسُف پیکرم را در دلِ چاهی کشید!
اندر آن ظلمت سرایِ بی چراغ و بی عبور
رویِ دیوارِ نگاهم نوری از ماهی کشید!
گفتمش ای شب بگو اینک شب افروزی زِ چیست؟
کاین دلِ سرگشته ام را مِکنَت و جاهی کشید!
رهگذر بودم در این وادی منِ گلگون قَبا
در گذرگاهِ غرورم عمرِ کوتاهی کشید!
نی دمادم میدَمید اندر حضورِ نیمه شب
آمد و اندر گلویم نایِ جانکاهی کشید!
گفتمش ای شَبشِکَن این نورِ یکسر هاله چیست؟
رویِ دستانِ گدایم عکسی از شاهی کشید!
سجده بر رویش نمودم یکسره در التهاب
در دلِ کوهِ صبورم طرحی از کاهی کشید!
گفتمش نورُن علی نور آمده اندر برم
آمد و رویِ عبورم عکسِ همراهی کشید!
من نمیدانم چه شد اندر سکوتِ نیمه شب
آمد و بر استخوانم نقشِ درگاهی کشید!
زین قنوتِ نیمه شب دلسوزِ بی تقوا نِگَر
آهِ خجلت سویِ داور بهرِ گمراهی کشید!!
...
مهدی بدری(دلسوز)