چاه مکَن بهرِ کسی
گوش ،
مسیرِ نعره های کمکِ غریبه ای را
به میانِ پژواک های مجنونِ صدا
به میان کوهساران ،
مدتیست گم کرده
دلِ پُرغیرتِ ناجی
دست و پایش را ،
بهرِ یک نجاتی بی مسیر،
مدتیست گم کرده
درمیان آنهمه کوه ، کجا باید رفت ؟
ناجی شاید ، بیشتر از یاری خواه ،
ز ترسِ هرگز نرسیدنِ به او،
مدتیست هول کرده
امید انگار ز آن یاری خواه، دارد میرود
چونکه آن عربدههای سرسخت
حالتی مصمم و سفت به خود داشت ،
مدتیست نرم شده
صدا بی رمق شده
صدایش را دگر،
مدتیست شُل کرده
عربده مدتیست ازآن دهلیزها
خاموش شده
ناجی اندیشید با خود ، نکند ،
بنده خدا فُوت کرده ؟
ناگهان صدای ردپایِ اصوات
گوشِ او را ،
به ناله ای رساند
نگاه
او را ،
که به هر سو میدوید
سوی یک غار کشانْد
دهانه ی غار،
مدفون شده بود به زیرِسنگ
سنگها را دانه دانه ،
با هزار مشقت
که حتی فکرش ، ازآنهمه سنگ ،
شده بود منگ
به کناری زد و یاری خواه را
بیرون آورد ،
ز پشتِ آنهمه سنگ
یاری خواه ،
چشمش افتاد به زندانبان اش
به همان باعث وبانیِ عذابش
دگر او نبود بجز، یک نعشی
زیر لب گفت : " چاه مکن بهرِ کسی "
تا لحظه ای قبل ناامیدی ، روحِ من را
تبدیل نموده بود به نعشی
ولی حالا می بینم :
تُوی سُر و مُر و گنده ی ستمگر
دگر یک جسد شدی و، یه نعشی
رهزنِ بدعاقبت
اصابتِ سنگی ،
غلتیده ز کوهسار
تیرغیبی بود برایش
بهرِ آن روحِ وحشی
یاری خواهِ خوش عاقبت
بی هیچ خونریزی و جنگ
آن نجات دهنده
ناجیِ زغیبی بود برایش
بهرِ آن اسیرِکوه ، آن یخشی ،
دگر از ورای ابر
سربرآورد ، آن مجلل مهشید
* یخشی = خوب ، نیک ، مبارک
* مهشید = مهتاب
بهمن بیدقی 99/12/18
بسیار زیبا و جالب بود
دستمریزاد