می روم سویِ دیارِ بی کَسی آزرده و تنها چرا؟
دل سراسر مهربانی ها ولی آشفته و رسوا چرا؟
با تمامِ بی وفائی هایِ دیرین و قریبِ بودَنَت
رفته ام تنها از آن وادی ولی چون بلبلِ شیدا چرا؟
اندر آن شوقِ سراسر ماندن و رفتن سویِ ماوایِ دل
می روم سویِ غریبی ها ولی آواره یِ صحرا چرا؟
واندر این شور و هیاهویِ طلوعِ بی غروبِ زندگی
می روم بیدل به سویِ غم ولی دلداده یِ دریا چرا؟
من اسیرِ غُصه و غمهایِ دل بودم دریغا زین سَفَر
روزِ من آزرده شد یکسر ولی افسرده یِ دنیا چرا؟
می روم با شوقِ پروازِ رهایی زین قفس اما دریغ
در سفر بی بال و پر گشتم ولی خاموشی و نجوا چرا؟
جسم و روحم از جدائی و جفایت سرد و خاموشی گرفت
من رها گشتم ز غَمخواری ولی در بندِ این سودا چرا؟
شهریارِ شهرِ دل گشتم که تا گویم غریبانه به دوست
آمدی جانم به قربانِ قَدَم هایت ولی حالا چرا؟
نقلی از وحشی که از کویِ تو با چشمانِ تر خواهم بِرَفت
من برفتم از دل و کویت ولی غمدیده یِ فردا چرا؟
من که ماه و سالَم از هجرت شده بی انتها در روزگار
می روم از روزگارانت ولی شرمنده یِ یلدا چرا؟
هجرتم هِجرِ دمادم از دیارِ آشنایی های توست
می روم آزرده دل از بی وفائی ها ولی حاشا چرا؟
حالِ دلسوزِ پریشان را ببین یکسر شده در انتظار
رفته از کویِ نگاهِ مهربانِ تو ولی پروا چرا؟!
...
مهدی بدری(دلسوز)
زیبا سرودید ...بزرگوار
شعر تان را دوست داشتم .و استفاده بردم
رفته از کوی نگاه مهربان تو ولی پروا چرا.
چرا.
گل تقدیم شما.
🌺🌺🌺🌺🌺