چمدان(سورئال)
این وسوسه ی رفتن و دیگربازنگشتن
عجب حال عجیبی ست ،
که در وجودِ تو بروز کرده ؟
این وسوسه ی کوچ
چه حالی ست که زهجران
به جنجالی ، به جایی ،
مثل لار
تو را جنگی ، چون خروس کرده ؟
تو که آرام بودی یکعمر
ای دخترِ آرام !
این ماموریت ، که غیرممکن نیست ، می دانم
پس چه چیز رفتارت را ، چنین اکشن کرده و،
همچون، تام کروز کرده ؟
وقتی میگویی ز رفتن ، تن من می لرزد
انگار سرمایی به استخوان روحم
بازهم رسوخ کرده
بیا که روحم ،
چمدانش را به همراه خودش آورده
می خواهد بمانَد ، به کنارت تاهمیشه
درکنار تو همیشه ،
روحم ، حالش خوبست
ببین با چه ذوق و شوقی ،
به کنارت ، جلوس کرده
ولی روحت چمدانش را بسته
تهدیدِ من اینست : نازکنی ، نازت میخرم !
ولی پایش را روحت، ز گلیم اش درازکرده
هرچه میگویم بمان ، بازمیخواهد، برود ازکنارم
ببین خود را ، چه لوس کرده !
اینقدر اصرار پشتِ اصرار نمودم
که بمان ! من میهمانم
سررسیدِ رفتنش را با هزار زحمت
از ۲ ثانیه
تبدیل به ، دو روز کرده
در قالبِ هر الهه ی یونانی
خود را برده به تشابه
گاهی هرکول ، گاهی میترا
حالا هم خود را ،
همچون زئوس کرده
حالا هم ،
که وقتِ رفتنِ اوست
برای اینکه زعشقِ او بمیرم
خود را با پوشیدنِ یک حریرِ سبزی
که مرا به یادِ رضوانِ تو میاندازد و،
دهنم را ، آب می اندازد و،
یادِ حوریانِ آسمانی می اندازدم
خود را ملوس کرده
این وسوسه ی رفتن و دیگر بازنگشتن
انگار که مُسری بوده و،
در روحِ منهم
یه جورایی ،
نفوذ کرده
دیگر دوست دارم که منهم ،
بدنبالش رَوَم به ناکجاها
این چه حالِ خوب و قشنگی ست ،
که در وجودِ منهم
چنین بروز کرده ؟
بهمن بیدقی 1400/1/13
بسیار زیبا و غمگین بود
موفق باشید