"پروانه ای در خواب"
از بلندایِ شب می آمد...
و ترسی اَش از شب نبود.
ردایی از نور به تن داشت
و قلبش پر از پروانه های بنفش بود.
از اوجِ شب می آمد
و چشمانش یکی ماه بود و یکی خورشید
و کهکشان از لبانش می بارید.
از خوابِ باتلاقیِ شب بر می گشت
و چشمه ساری از نور در لبانش.
ترسی اَش از شب نبود.
می گفت:"ترس من از مرگ نیست.
هر چند که چون شبح بر تنم تار تَنَد.
هرچند که اَنگره مینویِ شب را فرا راهم دارد.
هرچند که آغوش زناکارش را بر من بگشاید!".
می گفت:"ترس من از مرگ نیست.
و بگذار خورشیدِ عریانِ لبم را در دوزخِ سیاهِ سکوت بگدازند.
بگذار شمیم ِ ماهِ بلندِ عشق را هرگز استشمام نکنم.
بگذار ابلیسِ زشتخویِ نابودی،چنگال پلیدش را بر جانم بفشارد".
از قصرِ عفریتگانِ شب بر می گشت،
از دژِ گُجَسته ی شب.
تنها بود،در هم شکسته.
فروغِ خورشیدش بر آب بود و ماهِ شوکتش لبِ بام.
اما قامتِ نورش نشکست و یخِ مردانگی اش آب نشد.
و بر بلندایِ آفتاب پر کشید و از کوهِ قافِ شب گذشت.
می گفت:"ترس من از مرگ نیست.
با آن که قرن هاست خورشیدِ سراب،
بر خود،نقابِ آب زده است.
با آن که قرن هاست ابلیسِ پستِ کذاب،
ردایِ شکوهمندِ اهورایی به تن کرده است؛
با آن که قرن هاست معشوقه ی امید را
در سیاهچاله های ظلمتِ تردید
-زمان به زمان-
بی عصمت می سازند".
ترسی اَش از شب نبود،
و نه از شب-باتلاقِ شب.
اما می ترسید.
می گفت:"ترس من از کرکس وار زیستن در این بیابانِ دلمرده ی فاسق است.
ترس من از فروختنِ آواز در شبِ روسپیِ عورت °نماست.
ترس من از تن دادن به آغوشِ ماروتیِ عریانِ سازش است.
ترس من از فروختنِ مسیحِ آزادگی به یهودایِ زنانگیِ تسلیم است.
ترس من از تسلیمِ چکاوکِ فریاد به سلاخِ پر زنانگیِ تزویر است!".
و ترسی اَش از پروانه شدن به دست شمعِ شب نبود.
و شمع را آتش زد،
شب را آتش زد
و در یک شبِ ابدی
به سوی نور پر کشید !
(برهنه در بارانِ دره یِ کومایی)
فخرالدین ساعدموچشی
بسیار زیبا و جالب بود