لب به مِی میزنم امشب
لب به مِی میزنم امشب
شاید مستی ،
به تهورم کشانَد
لب به مِی میزنم امشب
شاید با رفتنِ عقل
به تولد دوباره ام کشانَد
یا مقلب القلوب را، میخوانم در قنوتم
تا همیشه عید باشد بهرِ ما
شاید بوسه ز لبِ یار
به تحول ام کشانَد
شاید ، درحال وهوای خلسه گی
من پُر از ایده شوم
شاید با حلول به آسمانی زیبا ،
پُر از رؤیا
به تجسمم کشانَد
شاید از، اینهمه غلتیدنِ درکویرها
کَمَ کی دور شوم
عمقِ مستی ، به تبحرم کشانَد
من ز ماوراء تصوری ندارم
شاید مستی ، یکریزه ازآن عظیم را
به تصورم کشانَد
گذرانِ زندگی بدونِ اندیشه ،
مُهمل است خیلی
شاید مستی ، به تدبرم کشانَد
شاید درعالمِ مستی
چون سیاوش شوم
شاید سهراب ، یا آرش
مستی به حماسه ام کشانَد
شاید از اینهمه آسیمه گی ، من را
به خود ، جلب کند
بقدرِ کفایت من را ،
به آرامش ام نشانَد
شاید ازاینهمه استقامتم ، در راهِ گناه
سد راه ام شود و،
به شک اندازِدم ،
شکی زیبا
به تزلزلم کشانَد
شاید با بودنِ مستی دگر ابتر نشوم
به تسلسل ام کشانَد
اینهمه تاریکی
اینهمه بی نوری
واقعاً زندگی در درونش سخت است
شاید مستی ، به تشعشع ام کشانَد
باید لذت ببرم
ازعبادت
شاید مستی به تعبدم کشانَد
باید یکریز، ز اندیشه ای نو پُر بشوم
نباید امروزم ،
همچو دیروز شود
شاید آن مستیِ سرخوش
به تنوع ام کشانَد
بهمن بیدقی 99/11/30
آموزنده و زیبا بود
دستمریزاد