دری وا شد و یک نفر با نقاب
به دستش تفنگ و به دندان خشاب
در اوج تحیُّر به من خیره بود
و من خیره بر خنجر خوش رکاب
پر از ترس میشد فقط قلب من
تمام سرم پر شد از اضطراب
پس از مدتی خیره بودن کمی
به خود آمدم بین این منجلاب
صدایم پر از وحشت و گریه بود
و بغضم به اندازه ی یک حباب
صدایش زدم مثل دیوانه ها
و گفتم به لکنت ، بفرما جناب ؟
ولی همچنان ساکت و خیره بود
به چشمان این دختر در عذاب
گذشت اندکی تا سکوتش شکست
جلو آمد و کرد منرا خطاب
به من گفت با لحن سرد و خشن
بگرد و برایم طنابی بیاب
چه میخواهد از جان من لعنتی
به صد غصه کردم خودم را مجاب
به لرزه طنابی سپردم به او
محیا شد از چوب دارم ، طناب...
سپس آمد و رو به رویم نشست
همینجا دقیقا سره تختخواب
تمام اتاقم پر از سایه بود
تمام وجودم پر از التهاب
نگاهش به آن ساعت روی میز
کنارش دوتا قرص و قدری شراب
پس از مدتی ناگهان شد بلند
و حالا شده لحظه ی ارتکاب
نمیخواستم بفهمم از اول ولی
به نوبت نمیچرخد این آسیاب
طنابی به دور گلویم کشید
به زیر دو پایم دو سه تا کتاب
به سختی نفس میکشیدم ، به زور
همه زندگی شد برایم سراب
فقط گریه میکردم و التماس
به دنبال تنها فقط یک جواب
ولی بی تفاوت مرا دید و گفت
نکن لحظه ی مردنت را خراب
به محض سکوتش معلق شدم
شدم با همه زندگی بی حساب
دگر جان به اندام خشکم نماند
کسی در دلم گفت دیگر بخواب
شعر از محمد عرب
99/10/27
بسیار زیبا و غمگین بود