سه شنبه ۴ دی
اشعار دفتر شعرِ غزل ها شاعر محمد عرب
|
|
در این دریاچه ی غمگین ، خبر اینگونه پیچیده
که یک قلاب غمگینی، گرفته جان ماهی را
|
|
|
|
|
حالم اینجا شبیه طوفان است
سهم چشمان هر دومان، باران
آخرین حرف ساده ی ذهنم
بی تو دنیای کوچم ویر
|
|
|
|
|
ای نا رفیق بی وفا،،، یادت فراموش
|
|
|
|
|
از اتفاقی که تو در آن غوطه ور هستی
چیزی نمی ماند به غیر از گریه ی مادر
|
|
|
|
|
پدر تو کشتی خود را ببر از این وادی
من از درون خودم در هجوم طوفانم
|
|
|
|
|
دلخور از دست مردمی حالا
مانده ای در میان آدم ها
بغض کردی عزیز من اما
فصل خوبی برای باران نیست
|
|
|
|
|
دیگر نترس از من پرستوی سپیدم
از این مترسک مانده تنها تکه ای چوب
|
|
|
|
|
خوش به حال تو که آغوش بزرگی داری
جا نشد در بغلم، قامت کوتاه کسی
|
|
|
|
|
عشق را میشود به دست آورد ، کاروانی رسیده بر چاهی
ای زلیخا کمی تحمل کن.... یوسفی در میان کنعان است
|
|
|
|
|
پروانه بودن بد ترین تقدیر دنیاست...
|
|
|
|
|
از باغبان به غیر بریدن چه دیده ای؟؟؟
عمریست میزند به درختان ما تبر.....!
|
|
|
|
|
من شک ندارم اینکه خدا بعد خلقتت... دستی به روی موی بلندت کشیده بود
|
|
|
|
|
بیمعرفت وقتی رهایم کرده بودی.... بیش از همه حال تورا پیگیر بودم
|
|
|
|
|
رسوا شو ولی رنگ جماعت نشو ای دل.... سر کرده در این جامعه خر های زیادی
|
|
|
|
|
هر چند میدانم که شعرم را نمیخوانی...
|
|
|
|
|
تو اینجا بین آدم ها به دنبال چه می گردی؟؟؟
|
|
|
|
|
دنیا همه نا حق و کسی مرد خدا نیست.... افسوس ، چه تنها شده "بیچاره خداوند"
|
|
|
|
|
لعنت به تقدیری که از اول نوشته ..... هی بد بیاری... بد بیاری.... بد بیاری
|
|
|
|
|
یک جدایی ساده بود اما.... عشق دیدی چه بر سرش آورد ؟؟؟
|
|
|
|
|
گفتی که بیزاری از این شهرو هیاهویش
|
|
|
|
|
هر چند میدانم شعر هایم را نمیخوانی...
|
|
|
|
|
خندیدی و گفتی که باید مال من باشی... دیوانه ای دل بسته بر دیوانه ای دیگر
|
|
|
|
|
باید از اول فرصت توبه نمیدادی.... ظالم کسی بوده که با انسان مدارا کرد
|
|
|
|
|
من دلم باغ سیب میخواهد.... وای از این اشتباه تکراری
|
|
|
|
|
لای سیگار های سنگینم ، دود کردم تمام عمرم را
هر شب از سرفه های پی در پی ، میکنم اهل خانه را بیدار
|
|
|
|
|
من مجرمم به خاطر عاشق شدن همین
با بوسه ای رسیده ام اینجا به دردس
|
|
|