با چشم غمین زد به سرش دختر دلبند
بیرون زد از آن خانه ی ویرانه ی دربند
آهسته به راهش شدو دلگیر و فسرده
دل از همه ی خوب و بدِ زندگی اش کند
موهای بلندش شب تاریک بخاراست
سرمای نگاهش شب یلدای سمرقند
دل همچو خروش و غضبِ تیره ی قاجار
عقلش نهمین پادشه طایفه ی زند
یک عمر دلش در گرو مردم بی ذات
افتاد در این باغ درختان تنومند
بغضش شده از حجم تنفر گره ای کور
گم کرده در این چهره شبی معنی لبخند
دنبال محبت همه جا خسته و ساکت
جا مانده ازین سلسله یک قله ی الوند
دنیا همه نا حق و کسی مرد خدا نیست
افسوس چه تنها شده، "بیچاره خداوند"
از مرد شدن نام کمی مانده به میراث
رحمت به کسانی که در این جامعه مردند
لم داده به یک نیمکتُ محو تماشاست
این رهگذران هر یک شان قصه ی دردند
نا گاه بهم ریخت همه حال و هوایش
رد شد کسی از کوچه به یک حال خوش آیند
زل زد به دو چشمش پسری ساده و تنها
آهسته بگفتش پسرک، ( ج و ن ش ب ی چند؟؟؟...)
شعر از : محمد عرب (فراسو)
27/9/99
درودبرشما
چه غزل نابی لذت بردم ازرقص قلمتان مدتی است پیگیراشعارخوبتان هستم قلم توانمندی دارید
چقد عالی شروع کردید تصاویری زیبا وبکرداشت شعرتون وعالی ترهم به پایان بردینش
غزلی بود که دراصل مثل یک داستان شروع کردیدش
با چشم غمین زد به سرش دختر دلبند
بیرون زد از آن خانه ی ویرانه ی دربند
وقتی شعراینگونه شروع شه مخاطب راناخود آگاه جذب می کند که بقیه ی شعرراهم بخواند درابتدا مخاطب فکرمی کندکه این غزل روایت یک قصه ی عاشقانه است اما وقتی جلوترمی روی می بینی که نه شعری است اجتماعی بازبان زیبا ولطیف غزل و شعرزیباتروزیباترمیشه و چقدرهم موفق بودید
چندپاره ی بسیارزیبا داشت شعرتون که انتخابشون مشکله
مدت زیادی نیست که درسایت حضوردارید وچون کم فعالید دوستان آشنایی ندارند باهاتون برای اینکه بقیه هم ازقلم تواناتون بهره ببرند تیک نقدرافعال می کنم.....هرازگاهی اینجوری دوستان شاعر توانمندرا معرفی می کنم حیفه اینگونه شعراخونده نشند
خودتونم اگربیشترفعالیت کنید مطمانا دوستان بیشترباهاتون آشناخواهندشد...........
موفق باشید وبسرایید به زیبایی بازم احسنت