جان باز
100ماه بود به جبهه
بجز رضای دلدار
چیز دیگر نمی خواست
400ماه است زُل زده است به سقفی
می پیچید کاش ، طنینِ یک سلامی
از سوی مسئولی
او که دگر ازعالم ،
چیز دیگر نمی خواست
سلام سلامتی است ، ولی دریغ گشته
میان حرصهای دنیا، شاید فراموش گشته
جانباز که چشم ندارد و نداشته ،
به دنیای کوفتی
فقط رضای الله
( عشقِ همیشگی اش )
چیز دیگر نمی خواست
او جانِ خود را باخته
تا دیگران کیفور شوند ز بردن
او که بجز نگاهی ، ازسوی معشوقش ،
چیزی دیگر نمی خواست
دیگر درآن ، سقفِ کوفتی
تمامِ لکه هایش
تمامِ آن تَرَکها ، همه گچ ریخته هایش
حتی شیطونکی که
خود را بیاویخته
از انتهای تارش
آویزان است تا بازهم
افزون کند به انبوه
شمارِ خانه هایش
حفظ است آن جانباز
آیا فقط یک سقف ،
چیزی بود ، که میخواست ؟
فکرش 1000 جا رفت
باخود گفت کاش میمانْد
اوضاعِ خوبِ افکار
آنهمه ایده هایش
وضعیت مثلِ ماقبل
آن روزهای اخلاص
آن زندگیِ ساده ش
آن دیگران ، حتی ، بعضی ،
همسنگری هایش
شاد نمی گشتند، غرق نمی گشتند
هریک چونان شیطانک
هریک به انبوهی ،
ز دنیا و، سست جایگاهش، سست خانه هایش
او که بجز تحققی
بر ایده های باصفای الله
بر همه افکارِ پُر از قشنگی
پُر از صفای الله
چیزی دیگر نمی خواست
بهمن بیدقی 99/11/17
بسیار زیبا و شورانگیز بود
در وصف شهدای زنده
دستمریزاد