دریچه ای به شبستان بود
جهانِ خسته و خواب آلود
اتاقِ بازی بختک بود
چه خوب ، سینه ی پیچک بود
که شیر داد به این دیوار
و سبز کرد مرا آوار
و اسم کوچک من ” گم “ شد
شناسنامه ی مردم شد
و بعد کم شدم از هر سال
و کسر خود شدم از احوال
و نام و نان من آجر شد
از آفتاب ، دلم پر شد
دلیل پختگی ام لابد
دو پای مانده ی در گِل شد
و مرگ بود که سفتم کرد
نفس کشیدم و خفتم کرد
نفس که کوچه ی تنگم بود
هوای توی سرنگم بود
که زیر پوست ، بازی کرد
به نام دوست ، بازی کرد
لطیف بودم و بارانی
نسیم بودم و طوفانی
به نام دوست ، زمختم کرد
قمارخانه که لختم کرد
زدم به پوست ِ بختی که ..
و حک شدم به درختی که
رسیده بود از آلوچه
که ترش تر شدم از کوچه
و تلخ تر شدم از شهر ِ..
به غار خود زدم از قهر ِ..
و باز جاده ی بی برگشت
شروع می شود از این دشت
شکسته باد ، پلِ شاعر
که سیل می شود این عابر
همان شبی ست که باید سوخت
چراغ ، چشم نخواهد دوخت
به سقف ماتم ایوانم
به طاقبازیِ بستانم
پناه می برم از انسان
به واژه واژه ی این دیوان
که شعر ، ساره ی غمگینی ست
خلیل واره ی غمگینی ست
” غزل غمی “ که نمی جوشد
و زمزمی که نمی جوشد
شراره های گلستان اند
سیاه مشق ِ زمستان اند
سپید های عمیق از برف
بنفشه های بلیغ از حرف
دوباره زیر قدم هاشان
منم که قله ی این یا آن
و پرتگاهِ خودم هستم
عزیزِ چاهِ خودم هستم
جهان که برده فروشی شد
غلامِ حلقه به گوشی شد
نبست زنگ پیامک را
گرفت پشت خط شک را
رسولِ خسته ی جان سختی
چه استغاثه ی بدبختی
چه بارگاه غم انگیزی
چه آسمان بلاخیزی
که در جمود و جهالت هم
ردای شاد رسالت هم
به این قماش نمی آید
شکر نپاش ! نمی آید
به ویترین تو شیرینی
خدای خشکبار ! می بینی ؟
به زخم های اناجیل ِ..
نمک بریز به آجیل ِ..
زمان ، هزاره ی سرگرمی ست
و در نظاره ی سرگرمی ست
که شعر ، آیه ی دلخونی ست
که وحی مُنزل و موزونی ست
به شاعران ِ اولوالعزم ِ..
گریز می زنم از نظم ِ
تَ تن ، تَ تن ، تَ تَ تن ، تنها
به کنج بست نشستن ها
بزن به چاک دهان ، شاعر !
بسیار زیبا و جالب بود