در به در رفتم به سوی کوچه ی تنهائی ام
تا رسیدم بر در باغ دل شیدائی ام...
چون رسیدم آن سرا گلها همه دلمرده بود
زیر ساتور زمستان یک به یک پژمرده بود...
باد بر روی چمن یکسر در آن باغ خزان
سوی گلزار امیدم گردی از داغ وزان
یادم آمد بلبل شیدا غزلخوان می سرود
اندر آن باغ بهاری یکسره دل می ربود...
یادم آمد قاصدک ها سوی باغم می رسید
مژده ای از گلعزارم روی دستم می پرید...
یادم آمد باغ شادان می شد از بوی رهش
غنچه خندان می شد از گلگونه روی مهش...
یادم آمد آن نشستن های آرام و صبور
قصه های آشنائی در بهاری بی عبور...
یادم آمد می رسیدی بوی گل هم می دمید
و آن غزال دشت شادان از نگاهت می رمید...
یادم آمد قلب من از دیدنت پر می کشید
از تمام غصه های سال و ماهش می رهید...
اینک از باغ نویدم پس کجا شد قاصدک؟
و از سر دست امیدم پس کجا شد شاپرک؟!...
وحشتی دیدم در آن گلزار سر تا سر غریب
که آن زمستان با غروری زد به باغ دل فریب...
یادم آمد دیگر از تو قاصدک هم سرد شد
باغ بی برگ دلم همچون خزانی زرد شد...
یادم آمد دیدگانم از فراقت خسته شد
وه که نای بلبل شیدای باغم بسته شد
یادم آمد رفتنت یکباره آتش زد به باغ
من زکوچه درگذر اما دلم آشوب و داغ...
دلنشین و زیبا بود
مزین به نقد نافذ جناب شاه محمدی عزیز