يارم به شكايت كه چرا گوش نداري
حرف و سخن چون عسل و چون شكرم را
من خسته ام از گفت و شنودي همه تكرار
بستم به خدا پنجره ي گوش كَرم را
از نكبت اين شهر به تنگ آمده ام من
اين شهر كه چيده است همه بال و پرم را
آن قدر صدا هست به بوم و بَرّ و برزن
گم كرده ام اكنون شب و صبح و سحرم را
شهري همه بوق و همه جيغ و همه فرياد
آتش زده اين ولوله جان و جگرم را
اين همهمه انداخته هر لحظه به جانم
دل پيچه و آورده به سرگيجه سَرَم را
اي بر پدرت رحمت حق آن كه شكستي
تخم لق هجرت به دهان پدرم را
آوردي از اهواز و رها كردي و رفتي
پر كردي از اندوه همه دور و بَرَم را
گر ياد نداري ز من و ايل و تبارم
تا عمر بو د ياد كني شعر تَرَم را
زان هجرت نفرين شده برقي به دَر آمد
كاو سوخت همه باغ و گل و برگ و بَرَم را
كو همنفسي تا كه به شوق دم گرمش
آتش بزنم بيخ و بّن ِ خشك و تَرَم را ؟
اي كاش كه مي شد بكشم رخت به جايي
تا باز نيابند رفيقان اثرم را
يارب مددي تا بتوانم كه گريزم
يك لحظه نظر كن من و حال پَكَرَم را
گر بخت كند ياري از اين وادي حيرت
بگريزم وگم مي كنم از خود خبرم را
جايي بروم، خلوت دنجي، سر كوهي
تا باز نشانم ز درون اين شَررم را
تا دور شوم از همه شايد كه كنم رام
اين روح پريشان شده ي دَر به دَرم زا