من سردم هست
من شبیه لرزش لبان مادری در عزای فرزندش داشتم میلرزیدم
هوا انگار سرگردان است میان کششهای دو سیاه چاله
اطراف خانه باغ مزرعه ذرت تان کشیک میدادم
ناگهان فکری چون زوزه ای کم رنگ از ذهنم گذشت
آری بر ای هر روز دیدنت باید کاری میکردم
هوا سیاه تر که شد خودم را به مترسک مقابل کلبه تان رساندم
سراسیمه لباسهای مترسک را تن کردم
و مترسک زیر پایم دفن شد
گفتم اولش من سردم هست
پیرهن پاره و نازک مترسک با شلوار کوتاه چرکین
دستانم را صلیب کردم و میخکوب ایستادم
این بهترین راهی بود که هر روز میشد تماشایت کنم
انگار کلاغها فهمیده بودند جریان چیه ... آن شب یک شکم سیر خرگوشها و کلاغها و بقیه از ذرت ها خوردند
و من از سوز باد سرد پاییزی پلکهایم روی هم افتاده بود
تابش آفتاب چشمم را اذیت کرد
سراسیمه چشمانم را باز کردم
صبح بود
ناگهان پدرت غر غر زنان سمت من آمد از ترس کم مانده بود
بووووووق ای حیوانات لعنتی دیگر از مترسک هم نمی ترسند شاید لو رفته
کت کهنه سیاهی را تنم کرد
شاید برای اینکه خشن تر دیده شوم
بوی چرک و روغن روی کت دو کیلویی وزنش را بالا برده بود .از بوی چندش آور کت حالم بهم میخورد
ولی انتظار دیدن تو .....
ساعتی بعد مادرت بیرون آمد به مرغها آب و دانه داد و کلاه سفید را که باد آورده بود با لبخند روی سرم گذاشت
پاهام از ترس داشتن از زانو کنده میشدند کم مانده بود لو بروم
بازوهایم را نمیتوانستم دیگر بالا نگه دارم
ناگهان یاد تو افتادم ...حتما الان بیدار میشه و میاد بیرون
ساعتی گذشت...
داشتم کم میآوردم .....دلم به حال مترسک ها سوخت
ناگهان در کلبه باز شد انگار خون تازه ای در رگهایم ریختن چشمانم را تیز کردم
خودت بودی آره من موفق شدم از اینکه فکر بکری کردم که هر روز ببینمت احساس غرور میکردم
جلو تر آمدی
تصمیم داشتم اینبار دقیق به چشم و صورتت نگاه کنم
شال قرمزی در دستت بود به طرفم آمدی صدای قلبم را میشنیدم.
شاگردن را دور گردن انداختی انگار تا نوک استخوان انگشت کوچک گرم شد
لحظه شک کردم نکنه ...
یهو گفتی پدر کلاغها از رنگ تند بیشتر میترسند
رفتی داخل
تازه یادم افتاد قرار بود به چهره ات دقیق نگاه کنم
ولی ته دلم خوشحال بودم و خودمونیم گرسنه و خسته
آن روز را هر طور بود سر کردم شب آروم همراه خرگوشها با هویج شکمم را سیر میکردم
انگار حیوانات هم دلشون برام میسوخت هی پچ پچ میکردند
.....
یک روز گذشت صبح شد ناگهان همراه مادرت بیرون آمدی ساک قرمز رنگی دستت بود قلم هری ریخت بازوهایم شل شد
یعنی جریان چیه?
مادرت گفت دخترم مواظب خودت باش هوا داره سرد میشه .عجله کن به قطار برسی
لعنت به همه ساک های قرمز
لعنت به قطار
لعنت به خداحافظی
قافیه را باخته بودم قرار نبود به این زودی بری
شالگردنت را بو کردم هنوز عطر گردنت را داشت اما با شال که نمیشه زنده بود
روی مادرت را بوسیدی راه افتادی
دیگه چیزی نفهمیدم
فقط صدای پدرت بود که به سختی میشنیدم مترسک هم مترسک های قدیم باید یه دونه تازه اش را بسازم
ورفتی....
باشه
دیگر تمام شد
بیایی یا نه
دیگر هیچ چشمی از التهاب نیامدنت سرخ نخواهد شد
مرا ببخش اگر شعرهایم بوی خاک میدهند
آخر چند روزیست که مرا دفن کرده اند. ..
درودمسیحا
مثل همیشه زیبا وغمگین بود