یاد آن ایام باد
روزگار کودکی
من دبستانی بودم
روشن و صاف؛ چنان برف زمستانی بودم
در سرم یک گنـــج بود
قلب من بی رنـــج بود
دو با دویم پنـــج بود
حس میکردم آب را
سر میکردم من به فارغ بالی شب ها خواب را
زندگی با دیده ای عریانی می دیدم
خدای را پیچکِ ایوانی می دیدم
خودم را در میانِ پیچ و تابِ سبزِ آن قربانی میدیدم
کویر خشــــک را بارانی میدیدم
چو مینو بود دنیایم بهاران و
به تابستان نگاهم سبزه باران
بود یک خورشید تابان
در دل گنجشککی و
یاد آن آلوچه های دزدکی و
کودکی و کودکی...
بر تلالوی خیالِ ساده لوحم
بود وصلِ مهــــربانی با مراد مردمان!
هر زمانی روی میداد یک امید و آرزو در مغز پرکارم
و بر دیواره های قلب افکارم
خیالی خوش
چو تابستان و تعطیلات شیرینش
بهار و ماه فروردینِ رنگینش
دبستانی بودم من
با کتاب و با مداد و دفترِ چل برگ و
پرگارم بدست و
یک دلِ همّیشه مست و
جامه ی تن پینه بست و
اینچنین ساده، چنان سخت
کنـــجکاوی های من را مثل حالا هیــــچ تاریکی نبود و
هیـــــچ بن بستی نبود و
انتهایش سبــــز بود...
هیچ زخمی از خیانت ها نبود از مردم دوران به روی دل، درآن پیشینه ام
قلبی سالم بود در این سینه ام
هیچ شرمی بر دوچشمانش نبود آیینه ام، وقتی که نقشِ صورتم را بر دوچشمانم نوازش؛ میـــ داد
یاد باد
یاد باد آن روزگاران،
کاش باز آن روزگاران
کاش باز
بسیار زیبا و خوش آهنگ بود