قسمت اول :
مهـلمـک آن روستای شاه نشـین
از تـمـنـدر سـایـه دارد دلنـشــین
ملک تیرون زیر دید چشم ماست
فهـره و فرســش زیـر تیـغ ماست
راه مــا از ززم و داریــچـه اســت
همچو ازنا ملک کَس نادیده است
میشود تا از چمن سلطان رویم
بعد آببـاریک به ازنــــا میـرسیم
از فـراعون میــــرود تا تنـــگـه بیـــد
درجهان خوشتر ز خاکش کَس ندید
از تـمندر ملک ایران زیر پاست
قهقهه کبکان مستش دلرباست
مینویسم در شبی این خاطرات
بـا اجـــــازه از بــزرگـان دهـــات
سرگذشت مهلمک آغاز شد
ذهن ما سوی تمندر باز شد
روسـتــایی بـود ازنــــا مـهـلـمـک
مردمانی داشت صاف و بی کلک
مردمانی شوخ طبـع و بـذله گو
حیله و تزویر از این مردم مجو
زخـــم کـهــنـه ناگــهـان در بــاز کــرد
چون ورق برگشت و غم در ساز کرد
چون ستیزه میشود از یک سخن
می کنـد ویــرانه یک شـهر کــهـن
رفتـه رفتـه حـرفـها بـالا گـرفـت
کینه ای در قلب مردم جا گرفت
آن خوشیها کم کّمّک از یاد رفت
آن سکوت مــهـلمک بر بـاد رفـت
روزگاری تلخ، در ده شد پدید
رنگ شــادی از رخ مردم پرید
جـنـگ ، آبـــادی بـه ویــــرانـی کـشـیـد
کَس به ده یک روز خوش برخود ندید
مهلـمـک ویـرانه شد از کیـنه ها
شعله ور شد نفرتی در سینه ها
بسیار زیبا و جالب بود