جمعه ۳۰ آذر
|
دفاتر شعر سینا خواجه زاده
آخرین اشعار ناب سینا خواجه زاده
|
یکبارْ دفترِ
سنگینِ خاطرات
آن را که مادرم
گفت اَزْ پدرْ بجاست
دور از نگاهِ او
از صندوقِ حَدید
برداشتمْ سَبُک
وجدانِ من کجاست؟
در پیچِ زُلفِ یار
آن اَرمغانْ بهار
کَزْ دستِ خالی اَم
یک اَرمغانْ بخواست
بازارْ رفته تا
آن را به سکّه ای
شاید کسی بِبُرد
بر کارِ من کَفاست
هر سنگِ پیشِ راه
با لهجه ی نگاه
میگفتْ روسیاه
وجدانِ تو کجاست؟
پیش از رسیدنم
وجدانِ من رسید
این گفتْ نااُمید
ای خواجه این خطاست!
گفتم بمان خموش
می دانم این خطاست
یارم برای من
از دیگران جُداست
از رسته ی طلا
تا کاروانسرا
گرمابه ها و هَر
جا رونقی بِپاست
این تاجرِ نمک
آن حجره ی عسل
آن یک گلابِ اَصْل
وآن هم مس و قَلاست
(قلا فلزِ قلع است که روی ظروف مسی می زنند)
دیدم که دستِ من
بر پایِ تاجران
گشته دِراز و کَس
دَردی از آن نَکاست
در سایه سارِ آن
آشفته حُجره زار
تنها خدا، زَر است
ایمانشانْ رِباست
پرسیدم از خودم
آیا برای ما
بعد از هزاره ها
این تُحفه ی نیاست؟
ناگه قَبای آن
کوژیده پیله ور
بر شانه اَم گرفت
هر دو ز دستِ راست
او ماند و من چون او
گردید و من بدو
از صوتِ او هنوز
در گوشِ من صداست
آن قامت رَسا
یک دستْ بر عصا
در چَشمِ خیسِ من
گفتا غمت چراست؟
با آنکه چشمِ او
چون شیر و اژدهاست
از ریش و جامه اش
پنداشتم گِداست
سنگی به گوشه دید
سیمینه مویِ خود
دستی بر این کشید
هیبتْ بر آن نِشاست
این دفترِ سیاه
پوسیده برگِ کاه
مامَم بگفته چون
پیغامِ اَنبیاست
دیدند تاجران
این بَد جواهران
گفتندْ جُملگی
این نامه بی بهاست
من گفتم او شنود
آنگه زبان گشود
آنان که از نِیا
میراثشان طلاست
دنیایشان سراب
امّا زلالِ آب
از چشمِ خوابشان
در کوزه ای خفاست
مکتوبه را گشود
یک چند خیره گشت
هر برگه خواند و گفت
شایسته ی ثَناست
خواند و دوباره خواند
لَختی بر این ورق
قدری بر آن بماند
از جای خود بخاست
با چشمِ نافذش
با آن صدای خُشک
وجدانِ تو کجاست؟
ای خواجه این خطاست!
این را بگفت و رفت
من ماندم و کتاب
من ماندم و همان
دردی که بی دواست
این حادثه گذشت
مانندِ عَهدِ یار!
هر چند تا اَبد
جانم وُرا فداست
یک روز مادرم
گفتا در آن کتاب
سرمایه ای بزرگ
در کاغذی دوتاست
آن را بیاب و خود
دانی که بعد از این
دنیا به کامِ تو
بهتر ز اَغنیاست
رفتم سراغ آن
سرمایه ی نَهُفت
هر جمله پیشِ رو
هر برگه ای وَراست
در خواندنِ کتاب
آمد هوای خواب
حالی که خاطرش
بسیار با صفاست
بر تابِ کودکی
میکردم اُفت و خیز
دشتی پر از چمن
جایی که خوش هواست
امّا طنابِ تاب
بر شاخه ای که نه
بر سَقفِ آسمان
آنجا که اِنتهاست
هنگامِ شب رسید
یکباره گوش من
از گوشه ای شنید
لَحنی که خوش نواست
هرچند دِینِ من
بَر تاب و جست و خیز
جبران نمی نمود
گفتم همین اَداست
رفتم به سوی او
در آن خیالِ مَحْو
جایی میانِ وَهْم
خواب از خِرَد رهاست
هر واژه بَر وَرَق
انسانِ زنده بود
دارای جامه و
سیما و دست و پاست
در جُستجوی او
در برگه های خواب
دنبالِ صاحبِ
صوتی که دلگشاست
هرْ حُجره دارِ آن
بازارِ برگه ها
گفت او شکسته دل
از کرده ی شُماست
رفتم به کوچه ها
هر سنگِ پیش راه
انگار آرزوش
تنها مرا جزاست
تا آن که برگه ای
بگشودم و در آن
دیدم نشسته آن
پیری که با رَداست
دستی به چَشمِ خود
دستی به برگه ها
گفتم به خودْ شگفت
این واژه آشِناست
انگارْ دیده ام
عُمْری شبانه روز
او را درونِ هر
شعری که بی ریاسْت.
این واژه وصله ی
هر لفظِ خوش نوا،
هر واژه ای که بر
هر دیده روشَناست
این واژه قصّه ی
تلخی که آخرش
پیروزیِ اُمید
بر دیوِ قصّه هاست.
در برگه ای دگر
در لابلای آن
شعری که دیدنش
بر هر کسی بِجاست
بشنیدم این سُخَن
از واژه ای کُهن
در روزگارِ دور
روزی که شب نَماست
فوجی ز واژه ها
در شورشی تباه
تحریکْ گشته ی
حرفی که بی حیاست،
با کُشتنِ خِرَد،
آن واژه ی سپید،
آن مهربانْ که بود،
نوری که رَهگُشاست،
گمراه گشته و
دندانِ تیشه ها
بر ریشه ها زدند
آنجا که نارَواست.
این واژه ناگزیر
با آنکه در دِلَش
مهر و عطوفت و
آمُرزِش و عَطاست،
محزون و نااُمید
وقتی عَیان بدید
دنیایِ واژه ها
دنیایِ بی وفاست،
از واژه ها گذشت
و اَز روزِ رفتنش
تقدیرِ واژگان
گهواره ی بلاست.
او گفتْ پس کنون
در نزد تو چه کس
در بینِ واژه ها
از دیگران فَراست
بعد از مقامِ دوست
جانم که مَهرِ اوست
بالاترین مقام
از بَهرِ اولیاست
وجدانِ تو کجاست؟
ای خواجه این خطاست!
گفت از مرامِ ما
پندارِ تو سَواست
سر دادم آتش از
ژرفایِ سینه ام
صوتی که گویی از
حلقومِ اِژدهاست
در کهکشانِ شعر
عشقْ آفریدگار
دفترْ زمینِ گِردْ
خورشیدْ یارِ ماست.
بر خاکِ دفترم
تا آن زمان که عشقْ
مَعبودِ من بُوَد،
او سایه ی خداست.
در نزدِ من به جز
این واژه، تاج و فَرّ
بر واژه ای دِگَر
دشنام و ناسزاست
من گفتم او شنود
آنگه دهان گشود
با خنده ای به لب
گویی که از رضاست
مانند من تو هَم
آزرده ای اگر
نامت یکی از آن
اَلفاظِ پُر جفاست،
همراهِ من بیا
در گوشِ کلکِ ظُلم
فریادْ برکشیم
این جمله های راست
ای خامه ی ستم
دندانِ تیزِ تو
بر خونِ من اگر
درگیر و مبتلاست،
تا آن زمان که در
رگهای من دَوات
در نای خسته ام
تا لحظه ای که ناست
فریاد می زنم
این واژه آشناست
با آنکه واژه ایست
بهتر ز چامه هاست
چشمی که زهره اش
چون برقِ کَهرباست
در جامه ی گدا
هَم شاهِ واژه هاست
درود بر شما خواننده گرامی،
برای طولانی بودن این نوشتار، عذر خواهم.
|
|
نقدها و نظرات
|
درود بیکران محضرتان استاد بزرگوار شاعر ارجمند، جناب استکی بسیار سپاسگزار حضور پرمهرتان هستم. نظر لطفتان است، ممنونم. برای وقت ارزشمند و نگاه مهربانتان بسیار سپاسگزارم. ارادتمندتانم. | |
|
درود بسیار محضرتان استاد بزرگوار شاعر گرامی، جناب غرب بسیار سپاسگزار نگاه مهربان و اغماضگرتانم. برخلاف بخش بزرگی از روایت، این دو بیت کاملاً واقعی است، چندین سال پیش یکبار عیناً چنین خوابی دیدم. سپاسگزار نیک خواهی تانم. بسیار ارادتمندم. | |
|
درود بسیار بر شما شاعر گرامی بانوی ارجمند مهربانو غزانی بله طولانی بود. واقعیت اینست که بنده دوست داشتم طولانی تر هم باشد، اما زمان از یکسو و مراعات خواننده از سوی دیگر محدود کننده است.(ناگفته نماند در بیت های آخرْ قافیه هم به توبه افتاده بود) لطف کردید، حضورتان مایه ی مباهات است. سپاسگزار نیک خواهی تان هستم. بهمچنین، حق یارتان | |
|
درود بسیار محضرتان شاعر گرامی دوست ارجمندم جناب پرناک بسیار سپاسگزار حضور گرمابخش و مهرآمیزتان استم. ممنونم برای دیده ی عیب پوش تان. مهرتان ماندگار | |
|
درود بسیار محضرتان شاعر گرامی دوست ارجمندم، جناب نیکوفر به به، چه زیباست! بسیار شادمانم از مهرتان. سپاسگزارم برای نظر لطفتون. ممنونم برای نیک خواهی تان. بهمچنین دوست مهربان. | |
|
درود بسیار محضرتان شاعر گرامی دوست بزرگوارم جناب کیانی بسیار سپاسگزار نیک خواهی و مهرورزی تانم. قدردان حضور گرمابخشتانم. نظر لطفتان است. ارادتمندم. | |
|
درود بسیار محضرتان شاعر گرامی بانوی ارجمند مهربانو کاسیانی بی اندازه سپاسگزار حضور و نظر عنایت آمیزتان هستم. قطعا به دیده ی بخشش نگاه کرده اید. انگیزه گرفتم که بار دیگر بخوانمش. مایه ی مباهات بنده ست شما پسندیدید این نوشتار طویل را. سپاسگزار نیک خواهی تان استم و بنده هم برایتان شادابی و سپید روزی آرزومندم. | |
|
درود بیکران محضرتان شاعر گرامی دوست ارجمندم جناب صادقی بسیار سپاسگزارم از نظر لطفتان. ببخشید که طولانی شده است. دوست عزیزم، این نشانه ی احساسِ ناتوانیِ سراینده در دنیای واقعی ست، و مخاطبِ این نوشتار نیز کسانی اند که ناتوانیِ خود را لمس کرده اند. سایه تان مستدام. | |
|
درود بیکران بر شما شاعر گرامی بانوی ارجمند، مهربانو برادران بسیار سپاسگزارم برای حضور پر مهرتان. قدردان بنده نوازی تان هستم. از بداهه مهرآمیزتان لذت بردم. سپاسگزارم. فروغ مهرتان جاوید باد. | |
|
درود بسیار بر شما شاعر گرامی بزرگوار مهربانو عبدلی در دیده ی زیبابین شما، جای شگفت این نوشتار طولانی نیز چنین بنماید. بسیار سپاسگزار نظر لطف و عنایت آمیزتان هستم. همینطور ممنونم برای تشویق های انگیزه بخش و نیک خواهی تان. حق پناهتان | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و طولانی بود