« ديو دمان »
دادم از این دلم بُوَد ، روی به من نمی کند
سود زِ من ربوده است، سود به من نمی کند
این دل هرزه گرد من، از وطنش فراری است
رهرو راه غربت است، رو به وطن نمی کند
دیر کهن که فانی است، آن پی کامرانی است
ترک زِ کامرانـیِ دیر کهن نمی کند
صد سخنش غلط بُوَد، یک سخن نکو نگفت
هر چه نکو بگویمش، ترک سخن نمی کند
آفت خرمن من است،دشمنی اش معین است
آب به پای سبزی ، خرمن من نمی کند
باد بهار اگر وَزد ،آن پی خواب خفت است
رو به فضای سبز دشت و باغ چمن نمی کند
از شرر شراب خمـر1، پُـر بکند دهان خود
شربت صاف پاک را ، آن به دهن نمی کند
لاشه خور خرابه هاست ،پیرو بوی نفرت است
بو زِ مشام خود ابد ، مُشک ختن نمی کند
خدمت دشمنان من ، از دل و جان کند قبول
همره دوست خوش صفا ،خدمت من نمی کند
بر سخن صواب2 حق ، هیچگه آرزو نـکرد
من متحیّرم چرا ، درک سخن نمی کند
وسوسه می کند به من،در پی عیش و نوش خود
گر دل من بخواهد آن ،فطرت من نمی کند
گوشم اگر به باغ رفت ،در پی صوت بلبلان
گوش به صوت زشت آن زاغ زغن3 نمی کند
فطرت صاف و پاک من،گر به هوای دل رَوَد
چاره ی هرزه گردی ، دیوِ دَمان نمی کند
طبع لطیف پاک من ، کار به نـرمی آورد
هیچ به مثل دیو نـر ،کار خَشن4 نمی کند
ديوِ دمان5 نفس من ، با دو هـزار وسوسه
کار صواب بهر این ، پیکر و تن نمی کند
گفته ام این بر این بدن،حاجت تو ز دل چه بود
دل که چو دشمنس کسی،وصله به دان نمی کند
شاهـی این بدن بـبین ، از شررِ قـشون6 دل
حکم به دل رها کند ،فکر قشون نمی کند
صد عجب از غرور دل،با کف دست خالیَـش
در دَم مرگ و مُـردنش ، فکر کفن نمی کند
زنده دلی نکو بُوَد ، مُرده دلی چه فایده
مرده که یک نظر به یک،لطف سخن نمی کند
مرده دلی چه فایده ، تیغ زبان نـدارد آن
مرده زبان نـباشدش ، هی من و من نمی کند
با سرِ زور حرص خود ، رو سوی غربتم بَـرَد
رهبری ام به سوی آن، اصل وطن نمی کند
حرف خدا نشان بکن ، تا نـروی به گمرهی
هر که به گمرهی رَوَد ،حرف نشان نمی کند
کار حرام و زشت را ، جلوه دهد به پیش من
غافل از آنکه اینچنین کار حسن نمی کند
٭٭٭
1- شراب مست كننده 2- درست 3- كلاغ گوشت رباي 4- ناهنجار 5- ديو مهيب 6- لشكر
حسن مصطفایی دهنوی
دل دریا ئی تان همیشه توفانی
جانتان مانا وزبانتان گویا
در پناه حق