ماسیده رگهای دریدهام
در تشتِ خسته از خونِ ثانیهها...
و تمامیتم
همنوازی میکند با مرگ!
باز هذیان میگوید قلم،
و قلبم میدود
در آرزوی سکوت...
مینویسم خاموش
تا باد باور کند تلخیِ حضورم را!
اینبار برای تو مینویسم؛
پدر، تکیهگاه بیپناهیام!
به وقتِ هقهقِ لحظههای درد،
در هزار و یکمین شبِ اندوه!
گلهای ندارم
از پنجرههایی که هیچگاه
باز نمیشود
رو به آفتاب!
نمینویسم از
به خوابرفتن پای بختم
و روزگاری که
استخوان، لایِ زخمهایم گذاشت...
حرفی برای گفتن نیست!
سالهاست
کمین کرده پاییز
برگههای سبز تقویمم را...
و برگ آرزوهایم
در پنجههای بیرحمش
زرد...
خستهام
از دستانی
که در اوج التماس خشکید!
وقت رفتن است
تاریکی فرو رفته در چشمانم!
و روحم پر از غوغای شرمساریست...
بر من ببخش!
که در اقیانوسِ دغدغههایت
تلنگرِ درد بودم!
این نامهی پاییزیام
بقای رقصِ نفسهایت...
اینک در احتضار
دلگیرم از دوستنماهایی
که زخم شعرهایم
از نوازش تیز آنها بود...
بگو!
بگو نگاهم نکنند
سنگینیِ نگاهشان
طاقت از کالبد بیجانم میگیرد!
آرزو عباسی(پاییزه)
نامهی سوم
از دفتر نامههای پاییزی
(وصیت«3»برای پدرم)
۱۳۹۹/۰۶/۱۲
بسیار بسیار زیباست
زیبا وناب
بخشی ازسروده ی شادروان ( ژاله اصفهانی) را تقدیم میکنم
" شاد بودن هنر است
شادکردن هنری والاتر
گر به شادی یِ تو دلهالی دگر باشد شاد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه ی خود خوانَد و از صحنه روَد
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد "
زنده باشید با آثاری ماندگار