پیوندِ ناب
یک بوی عطرِ گیج
شامّه ی دخترک را نواخت
آنطرف تر
یک پسربچه داشت
به زیبایی ویولن می نواخت
دختر اول نفهمید
حضورِعطرِگُل رؤیاییِ مقابلِ بینی اش
عمدی ست
بعدها فهمید
آنکه مقابلش بود
چه پسرِ باصفا و،
خوش عهدی ست
دختر داشت سیب میخورد
او خبرنداشت همه کابوس های دورش
با رؤیاهایی نزدیک
به شُکرِ خدا
داشت همه کاسه کوزه هایش، بهم میخورد
نگاهش را به دوردست انداخت
چه شباهتی !
این کارش ، پسر را
به یادِ فیلم چارلی چاپلین
دختر گل فروش انداخت
دختر گفت : کسی اینجاست ؟
جوابی نشنید
آری ، پارک فهمید
که پسرکی ناشنوا اینجاست
.
.
.
.
پسر کنار دختر نشست
پسر با انگشتانی پُر از احساس
مُشتِ دختر را وا کرد
با انگشت اشاره روی کف دستش نوشت
سلام زیبا
دختر گفت : سلام
این سلام را لبهای دخترک ،
روی چشمانِ عفیفِ پسر نوشت
لبخند ، درسرتاسرِ صورت دخترک دوید
دست و پایش را گم کرد
سبد میوه اش را برداشت و به نشانی ازتعارف گفت :
بردار از این سیبها
این ماجرای آشنایی شان بود
وقتی پیرزنِ نابینا ، مُرد
روی مزارش ،
یک شاخه ازهمان گُل ها گذاشته شده بود
خاک قبرش ،
از سیلِ اشکِ عاشقانه ای
تبدیل به گِل شده بود
فردای مرگ او
سیب تر و تازه ای مثل سیبِ دخترک
از روی درخت سیب افتاد
فکر میکنم کارِ پیرزن بود
اینک آن سیب
آواره روی مزار پیرمردِ کر و لال
به تنهایی ، ویلان درحالِ قِل خوردن بود
فکر میکنم آن سیب هم ،
از شدت غم ، دیوانه شده بود
واقعاً چه عشقی ، چه مظلومیتی ،
در قصه ی آن دو مرغ عشق ، نهفته بود
واقعاً چه پیوند نابی بود
بهمن بیدقی 99/6/8
بسیار زیبا و پر احساس بود