« هم زبان »
سلام اي هم زبان من ،چرا از من كني دوري
سلامت مي نمايم من ،به بيماري و رنجوري
من آن آزرده دل هستم،كه نتوان از تو باشم دور
سليمان را تو بنموده ، نوازش داد بر موري
صدايت مي زدم هر دَم، تو مي دادي جوابم را
جوابم نادهي ايندم ،مگر از من تو رنجوري
به شوق منزل آوردي ،نويدم مي دهي جانا
رهايـم ساختي جانا ، به منزلگاه ناجوري
بياباني خطرناك و شب تاريك و من بي چشم
كجا منزل توان جويم ،اگر نزديك وگر دوري
مرا آورده اي اينجا ، رهي را گر تو نـنمايي
به درياي فنـا افتـم ،اگر از من كني دوري
دلا در پيش دربارش،گرت حاجت بُوَد خود رو
فزون از صد سليمانس ،نيايد پيش هر موري
رضا برداده ي آن شو،كه چيزي غير ازاين نَـبْود
بدان چيزي نمي شايد،گرفت از دست آن زوري
نصيحت مي كند دهقان،به دهقان زادگان خود
نپاشند تخم در ملك زميني، كآن بُوَد شوري
دلا بازم صدايش زن ، همان يار قديمي را
كه ناميدي ازآن كفرست،نشايد كرد ازآن دوري
حسن با كِبر ومغروري،به درگاهش نشايد رفت
كه بر درگاه و دربارش ، نباشد راه مغروري
٭٭٭
حسن مصطفایی دهنوی