« خودسري »
آن خيط1 جان بايد رسد، در خدمت پيغمبري
تا آنكه بتواند رها گردد ، زِ خيم2 خودسري
اي جان من بشنو زِ من، همراه جهلت ره مرو
همراه عقلت ره برو ،راهش بُوَد3 پيغمبري
جاني كه اين ره را رَوَد، جاني شود جانانه وار
نـتوان ديگر راهي رَود ،همراه شوم ابتري4
راه بشر روشن بُوَد ، همراه پيغمبر(ص) بُوَد
راهي ديگر نتوان رَود ،غير از ره آن داوري
بي باكي و سركَندگي ، راه بشر نَـبْود پسر
راهش در آخر مي رود در راه زشت كجروي
از خودسري بيرون برو،در راه خودخواهي مرو
تا نيكيَـت تأمين شود،زشتي به راهت ناوري5
رمزت بشر تعيين شده،زآن رمز اگر بيرون شدي
با سير و سنجش ديدمش، نتوان بجويم بهتري
يارب چه راهس پيش تو،صد ره بُوَد در پيش من
راهي كه پيمودم زِ خود،صد باره ديدم كيفري
اي داور خلق جهان،در حكم تو كردم چو سير
سنجش نمودم حكم تو، نـتوان بجويم مهتري6
اي ياور بيچارگان ، اي رهبر افتادگان
در بحر غم افتاده ام ، بنما تو بر من رهبري
اي ناخداي كشتي ام،كشتي زِ توست يا از خدا
اين كشتي دريا چرا ، شد آتش سرتاسري
از خودسري بگذر حسن ،راهي بـپيما مستقيم
اندر صراط مستقيم ، از حق بـبيني ياوري
٭٭٭
1- رشته – درازي گردن 2- خوي– طبيعت 3- باشد 4- دُم بريده- ناقص 5- نياوري 6- بزرگتري- سروري
حسن مصطفایی دهنوی
ودرودها