پابوس
قول داده بودم که دگر،
دنبالِ گناهی نروم
تا اینکه تو را دیدم
دنبالت من ، به سانِ فرهاد
به اندیشه ی فَرّ
همراه با اراده ای فولادین
به گونه ای حادّ
راه افتادم
چگونه توانم بود دنبالِ گناهی ،
بسیار شیرین نروم ؟
یکباره توبه ام را پایمال ،
به زیرِ پایم دیدم
ترا که دیدم
نخست ، خشکم زد
بسی خودم را ،
مبهوت و سکون زده می دیدم
ولی بیدرنگ چشمان و دلم را ،
دوان دوان
به دنبالِ کمالاتِ قشنگت دیدم
چگونه می توانستم
مبهوت بایستم ،
دنبالشان فی الفور نروم
آنها چشم وچراغِ جانِ من بودند
آن چشم چران ها ، بهانه ای شدند
که یکباره خودم را ،
به میان دامت دیدم
دیگر از آن لحظه ی شیرین
بی حضورِ تو ، ناتوان بودم جایی بروم
خودم را به عشق وعاشقی
فدایی ات می دیدم
خداوندی شدی به روی آن قلعه
در اوجِ عشق
روزی به من گفتی : تو نترس !
بِپَر ،
از بالای این صخره
بی محابا
بی فکر
پُر از تسلیم
همان لحظه پریدم
جسمم که مُرد
روحم را ،
پابوسِ قدمهای نازت دیدم
بهمن بیدقی 99/3/30
بسیار زیبا و جالب بود
دستمریزاد
موفق باشید