گلایه دارمت حافظ، ز فرجام فروبسته خویش
نشد هرآنچه گفتی، جز دوصد رنج و دل ریش
در میخانه به انتظار وعدهات بودم،
ندیدم که ملائک در زنند و گِل به پیمانهی خویش
دگر از درد تنهایی دلم بر جان رسید اما،
نشد زآن شاه خوبانت خبر، جز داغ هجران و غم بیش
گُل و مُل هم در این بستان دگر هرگز نرویید
پریشان گشتم از بس بذر افشاندم، و گاوآهن نزد خیش
شب رحلت کنار او، چو شمع در بسترش سوختم
نمیدانم که رفت در قصر حورالعین؟
یا من گشتهام مات و دوصد کیش
دمی دست از طلب نگذاشتم در انتظار دیدن رویش
نه جانانم به جان آمد، نه رفت جان از تن خویش
گمگشته یوسفم، ره کنعان نیافت و نیامد باز
کلبهی احزان گلستان نشد و غم گشت بیش
دگر قافلهسالاران، نه صددل، که یک دل هم به همراهی ندارند
دعاهای سلامت هم، همه گشته خراب و پریش
ز دست ساقی افسونگرم، کاری نیاید
که عشق از اولش دارد هزاران مشکلات در پیش
دیرگاهیست که نسیم صبا آگهی نمیآرد
و روزهای محنت و غم، قصد کوتاه آمدن ندارند از بلندای خویش
هیچکس محرم دل نیست و منکر دل بسیارست
حَرَم یار بسته شد ودلِ محرمِ دل، گشته ریش
دگر کسی مژدهی باد صبا را به دل نمیدهد
زبان هُدهُد از فرط بدخبری، گشته در کام چو نیش
"آفاق"