جمعه ۲ آذر
باغبان شعری از مهدی عبداللهی
از دفتر شعرناب نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۳۱ تير ۱۳۹۹ ۰۵:۰۶ شماره ثبت ۸۸۰۴۳
بازدید : ۲۶۷ | نظرات : ۶
|
آخرین اشعار ناب مهدی عبداللهی
|
باغبان
باغبانِ دل خشکیدهٔ بی حاصل ما
داغدار شب پر پر شدن چلچله ها،
تو بگو.
تو بگو،از چه بهار اینهمه سال
با زمستان سیاه دل ما در سفر است.
دلم از وحشت این چلهٔ بیداد گرفت.
نکند باز ،پس از این همه سال،
به شکوفایی گلهای بهاری نرسیم،
و دلِ غم زده با جاری هموارهٔ رود،
در دل دشت گذاری نکند.
###
باغبان؛
باغبانِ طرب انگیز ترین، باغ بهار
نقش بندِ طربُ و ترمه و طاووس و ترنج،
تو به خوناب دل خویش،به اندوه ، به ما میگفتی:
باغبان،ریشه در خاک وطن را باید،
ور نه هیزم شکنی را ماند.
ما ولی،تن همه کر
ما ولی ،جان همه کور
ره به بیراهه چراغ شب کوران بردیم.
###
باغبان .
باغ سالار هجوم علف هرزه و خار.
ای چو من در وطن خویش ، غریب.
دیرگاهیست که در باغ پریشانی ما
هیچکس را هوس ماندن نیست،
و کسی را نفس رفتن،نه.
نه درین دشت گلی می روید،
و نه مانده است به رخسار درختی ، شاخی،
و نه بر گونهٔ شاخی ، برگی.
چشم تا چشم،فقط آتش و دود،
گوش تا گوش ، صدای تبر و دشنه و داس.
آنچنانی که تو گویی انگار:
همه مغضوبِ تبِ تندِ خدایان شده ایم.
گاهگاهی فقط از دور ترین فاصله ها،
نغمه ای، از نفس خستهٔ مرغی در بند،
همچو من در وطن خویش غریب،
گویی افکار مرا می خواند:
به سفر باید رفت.
"دور باید شد ازین خاک غریب".
"دور باید شد ازین خاک غریب".(۱)
باغبانم تو بگو:
من ولی، ریشه درین خاک،کجاها بروم.
من ولی ،دانه درین دام ، کجا بگریزم.
گر چه هر سو غضب و کینهٔ خون آشامان،
تیشه بر ریشهٔ من دوخته است؟!
باز هم باید ماند.
باز هم باید سوخت.باز هم باید ساخت.
###
باغبان،
باغبانِ شبِ تشویشِ گل و بو ته و خاک.
آشنا با غم هموارهٔ دلتنگی من،
دلم از اینهمه بیداد زمستان خونست،
دلم از دیدن این غنچهٔ نشکفتهٔ پرپر شده ،خون می گرید.
این همه پیله که در باورِ پروانه شدن
در نهانخانهٔ تاریکی و تنهایی خود می میرند،
باغبان،
شوق پرواز ، زِ بال و پرِ من می گیرند.
غمم این است که این آخرِ عمر،
نکند باز زمستان به درازا بکشد،
و نسیمی زبهار،
به هوای دلِ خونین شده ما نرسد.
باغبان
مهربان قافله سالار شب حول و هراس
فرصت ماندن نیست،این حوال پُرِ از تردید است،
آسمان در قُرقِ کرکسها،
دشت از چه چهِ قمری و قناری خالی،
باغ در سیطره باورِ هیزم شکنان،
مسلخِ تلخ سپیدار و صنوبر شده است
آخر قصه سرو،غایت کار بلوط.
و نفس،
همچو آواز قناری به قفس،دلتنگ است.
###
باغبان
آشنای شب تنهایی و دلواپسی ام.
ای به خون خفته درآن خاکِ غریب.
تو که گفتی پی آرامش طوفان زمستان سیاه،
به سفر خواهی رفت.
و به دنبال فراخوانی نوروز و بهار
مژدهٔ آب به باغ دل خشکیدهٔ ما خواهی داد.
از چه یکبار به دیماه پریشانی ما سر نزدی؟
باغبان
باغ سالار شب حسرت و تنهایی و درد.
همرهِ هرشبِ دلتنگی و تنهایی من،
دلم از ظلمت این بهمنِ بیداد گرفت.
باغ می سوزد و می سوزم من.
کوه می لرزد و می لرزم من.
فرصت ماندن نیست .
نکند این دم پسماندهٔ تاریکی را،
به سحرگاه رهایی نبریم،
ودگر بار بهار،
ره به بیراه زمستان ببرد.
###
باغبان
دوش از پشتِ همان کوه بلند،
قاصدک؛یار به خون خفتهٔ بی بال و پرم،
پیِ تیمار دل خستهٔ خویش،
و به دیدار رفیقانِ چومن در بندش،
به سفر آمده بود
و به حسرت خبر از، آمدن فصل بهار،
در بیابان غریبی میداد.
و چنین گفت: که آن دشتِ غریب
آن بیابان چو من سوخته ، بی آب و علف،
در پی جوشش اندیشه و آگاهی و نور
میزبان سفر تازه بهاران شده است.
همه جا شور و نشاط،
همه جا خوب و قشنگ،
همه آزاد و رها،
و چنین گفت که آنجا همگی
گرم بخشیدن نورند به هم.
###
باغبان
شامگاهان که شکوهِ تبر و دِشنه و داس،
قصه پردازِ شبِ ظلمتِ هیزم شکن است،
به تمنای طلوع سحر ناز و نیاز،
دست در دامن خورشید جهان تاب ببر
بٍگُشا،
سفرهٔ سینهٔ سوزانِ غم اندود مرا،
و بخوان در بر اندیشه و آگاهی و نور،
قصهٔ غربت این باغ پریشانی را.
و بگو،
وبگو دشت غم انگیزِ خیالِ من و تو
دیرگاهیست که از باور خشکیدن رود
رنگ و رخ باخته و سوخته در آتش و دود،
آنچنانی که تو گویی همه عمر،
نه درین دشت گلی روییده،
نه برین باغ بهاری رفته.
باغبان،بامدادان که تبِ تندِ سحرگاه نظر
نور بر سایهٔ تاریکی شب می فِکند،
آسمان را قُرقِ وحشت کرکسها کن،
بال در بال پرستو ، رهِ پرواز بگیر،
و به مرغان چومن خستهٔ دربند ، بگو:
باغ در باور اندیشه و آگاهی و نور
میزبان سفر تازه بهاران شده است.
دشت در جشن شکوفایی گلهای بهار،
سرخوش از چه چهِ هموارهٔ جاری شدن است.
مهدی عبداللهی.۱۳۹۶/۱۲/۲۷
(۱)زنده یاد سهراب سپهری
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.