من نباشم درون این قدیس شاهکاری جوانه خواهد زد
یک جهان اندرون این سینه ، آتشی هم زبانه خواهد زد
گفته بودم که شعر ننویسم شعرهایم فدای این خواهش
شاعری را خدا بخواهد گر ، سخنی عاشقانه خواهد زد
بس که ماندم درون این خانه خیره سر گشته ام به خود کامی
هوسی کرده ام که پر گیرم غیرتم این کرانه خواهد زد
خو گرفتن به خویش بیماریست بیم از آن می برم که کج بینم
همه را غیر و عاقبت هم خویش به خودش تازیانه خواهد زد
چون علاجم به هیچ آغشتم اشتیاقم به رسم شیدائیست
هر چه در چنته دارد این ابلیس ، بزند ، بی نشانه خواهد زد
عهد ها کرده ام بگویم دوست هرکه را دیده ام به ره آری
ای عجب راه دشمنانم را نظری شاهدانه خواهد زد
بی خودیم و ز خویش بیگانه ، باده ها می خوریم مستانه
هرکه داند که ما چه میگوئیم ، سر خود بر سرانه خواهد زد
در ازل اسم من اهورا بود ، اندرونم نگو مسیحا بود
تو بر این میم احمدی بنگر ، سر ما بر خزانه خواهد زد
بگشا سینه ها تو ای ساقی جامه ها را بدر تو ای یاغی
من نه حور و نه باغ می خواهم دزدم اینک به خانه خواهد زد
رسم دیوانه عشق پروانه جگر شیر و مرد و مردانه
تو بگو آسمان وضو گیرد شرری بر زمانه خواهد زد
پرده بردار پرده برداری ، شهر تندیس ، بخت بیداری
یک سبد از شعور شیدائی ، حرف ما شاعرانه خواهد زد
من گمانم ز حد گذر کردم ، ساقیا خون من تو را گردن
یحتمل در یکی از این ایام میخ واری به چانه خواهد زد
می نشینم به کنج میخانه تا بگوید ز دوست پیمانه
ز رحیق آورد کریمانه گنهم بی بهانه خواهد زد