« آب ديده »
اوضاع اين زمان را ، وضـع زمانـه اينه
چون در زمينه باشي، فكرت به سر مُبينه
هـر كار و مشغله را ، فكري بر آن مبينه
شغلي كه در وي هستي، فكرت برآن يقينه
هـر كار را بـبيني ، بازوي آن زمينه
نيك و بدش بداني چون ديده ات بـبينه
اسرار نيك و بدها ، در رأس خود نهفتس
هركس به رأس آن شد ،نيك و بدش ببينه
شادي و غم نداند ، هركس كه غم نبيند
غم را هر آن كسي ديد ، شادي خود ببينه
غم در كمين ما بود ، اول نديدم آن را
اول نـمي توان ديد ، آن را كه در كمينه
غم بر دلم چو بنشست، آنجا مكان آن شد
نـتوان نـمود پاكش ، رنگش زِ لوح سينه
غم را طبيبي آمدگفت : اين توان كنم پاك
از اشك نيمه شبهـا و ز سيل آب ديده
غم از دلت توان بُرد ، هركس دل آفريده
از نيمه شب بر آن گو ، تا آنـدم سپيده
هر عيش و نوش و مستي،دارد غمي بهمراه
از عيش و نوش دنيـا ، جانـا دلـم رميده
فكر از سرم برون شد،يارب چه چاره سازم
ماننـد من كه ديده ، ظلمـي در اين زمينه
صبر از سرم برون رفت ،از ظلم و جور دنيا
يارب چه چاره سازم،ظلمي چومن كه ديده
آخر حسن بكن صبر،ظلم از تو كس نديده
هر كس نـكرده بُد ظلم ، در جنت آرميده
٭٭٭
حسن مصطفایی دهنوی
دلم غمگین ودلگیر است
دوچشمم باز بی خواب است
بگو شعری توای استاد
که امشب دل بی تاب است
دمی شعر تورا خواندن
خودش آرامش ناب است