وقتی که با صدای گامهایت
رایحهی دلانگیز کوچکترین گلهای
بزرگترین گلخانههای الست
به مشامم میرسد
به یاد آلالههایی میافتم
که ققنوسوار سوختند
و دم بر نیاوردند.
من شاهد پر شدن گودالهای تاریخ تاریک
و تاربستهی قرن هستم
که به دست بیرحمترین کورانهای کینه،
حادثهی هزاران برگ بیگناه را
در آن فرو میکنند.
چه غریبانه مه غلیظی
در میان درختان مجنون پرسه میزند.
ببین!
دالانهایی که با جمجمهی بردگان
و به دستور اربابان ناخلف
ساخته شدهاند در انتهای انبوه حقیقت محض دیده میشوند.
ولی...
چارهای نیست
باید برای درس بیگانگان و آشنایان جاهلیت
باز هم خودم را در ویترین عبرت قرار دهم.
این من نیستم که سخن میگویم
بلکه ضمیر سوخته و تاولزدهی تن دردمندان است.
من از آسیب، عبرت نگرفتهام
و آسیب دیدم.
تو از من عبرت بگیر تا درس عبرت
دیگران نشوی.
دوست دارم فقط یک گام پایین بیایی
و خستگان و سوختگان حقیقت را ببینی،
میدانی که نگریستن از بالا
انحصاری است؟
بگذار با هم قدم بزنیم،
شانهبهشانه،
تو از تموّل بگو و من از تعقّل،
من از عدم تعلق خاطر میگویم
و تو از فرازهای یوری گاگارین،
من تو را میشناسم؛
این تویی که از من خبر نداری،
نمیدانم...
قضاوت؟
نه...
قطعاً جایگاه من نیست
و اصلاً از درون انسانها سخن نمیگویم
اما نمیدانم چگونه
بدون هیچ تفکری
با جربزهی مجازیات به خودت اجازهی
قضاوت درون انسانها را میدهی؟
تو در مقابل همهی همهی همه،
اندک هستی.
بگذار از جان نگوییم...
چرا؟...
فانی است؟
ارواح قبل از جسم خلق شدهاند و پاک اند.
پس ارواح خبیثه چیست؟
نه نه،
زبانم لال،
تو از آنها نیستی.
میدانم، مطمئن ام اما چرا؟
اما چرا با عصای کذایی چوبینت همه را میزنی؟
تو گمان بردهای که همه مانند تو
در ویرانی سرقت به دنیا آمدهاند؟
اشتباه میکنی...!
اگر اشتباه میگویم پس چرا،
پس چرا بر در و دیوار حجرهات نوشتهای:
... توهین به بشریت؟!
باقر رمزی باصر