آنه
نه هرگز
از آن حنجره ی خش دار دلبرانه ی لعنتی
موج فریاد نوازشگرانه ای
باز به تمنای روح دست پاچه ات می آید
و نه دریاچه ای
از تار و پود نقره ای خیال های بیچاره ات
قسم های دروغ را بالا می آورد...
نه در تسخیر بی وجدانی قانونی
نه در تسلیم شعر فریدون
کسی عشق به نامت می کند...
اندوه و ملال
از لحظه ی لحظه ی کودکی
تا ابهام گنگ جوانی ناکامت
لبریز و تو
سنگ دیوانه ای را به سینه زدی
که زیر سایه اش
تیرت زد ...
گیسوان نارنجی ات را پهن کن
روی آسمان سرخ خونابه های کک و مکی...
او
نیامده
پنجه های خورشیدت را ربود
و تالاب طلایی ات را درید!
.
.
.
وای من دیوانه را
سر به راه خود،
رو به قبله ی جمال الدین،
روی دامن بی بی معصومه ات
سر بریدی ...
هزار قصه
از این تکرار غریبانه ی بی انتها
دست و پا کردم
هیچ کدام
تنهایی معصومانه ام را
به تو ختم نکرد ...
پ.ن
نه این تقدیر نبود
که ریشه هایم را
از خاک دریای تو چید ،
تیله بازی های زیاده از روی عقلت بود
که پای دلت را برید ...
اکنون
من بی تو
بی سر و بال
که نه چشم دیدن دارد
نه هجوم پروازش می آید،
در دستان غریبه ای
پر کنده،
که خون سیاه
از رگ های احساسش بیرون می زند
چگونه پنج سال های بعدی را
مردگی خواهد کرد؟
(آنه_بی دل)
دستمریزاد