خدا خدا
ماجرای عاشقانه های آن شب
یادواره ای
ازقشنگترین خاطراتم شده بود
آن نمازشب .
دو کفِ دستی که ، شبیه کبوتر شده بود
داشت با کششی ز ماوراء دستانم را ،
با خود ز کِتف می کَند
بهانه گیرِ آسمانها شده بود
دستانم رو به خدا
ز شدت االتماس
پُر ازپرواز شده بود
روح هم انگار، پُر از نیایشِ قنوت ،
دقیقاً خودِ قنوت شده بود
پُر از آرزوهای خوب ،
پُر از آرزویِ رهایی شده بود
از خدا ، خدا را می خواست
بیچاره ز پایبندی اش به دنیا ،
دیگر بسی خسته وعاصی شده بود
چشمانم ، پُر ازدست و دلبازیِ ،
پُراز ریزشِ باران شده بود
دهنم ازخوشمزه گیِ اسماء خدا ، آب افتاد
مغزم ، پُر ازمعنای خدا شده بود
همه عشقم ، محبت ام ، جانم
اسمهای نازخدا ، بر زبانشان جاری شده بود
داشتم از شعف کِیف میکردم
خدا باعث اینهمه ترانه ،
اینهمه عشقِ خودسرانه شده بود
خدا را با همه وجود حس میکردم
پرنده ی عشق خدا ، درقلبم لانه کرده بود
قلبم دیگر برای چیزِ دیگری جای نداشت
قلبم پر ازخدا خدا
پر از خدا شده بود
بهمن بیدقی 99/3/27