« آفتاب »
بتاب ای آفتاب من،که از تو روشنست چشم من
هزاران روشنی تابد زِ تو اندر درون من
من آن گُم کرده مقصودم،که جویم مقصدم از تو
چو موسی(ع) و شب تاری و اندر وادی ایمن
به مقصودم چو پی بُردم، بدیدم آن بدست تو
که مقصود مرا نـتوان، کس دیگر دهد بر من
مرا مقصود این باشد ، بدست آرَم رضای تو
همین از اول و آخر بُوَد درک رضای من
نِی ام1 خفاش تا نتوان که بینم آفتاب از تو
چو شهبازم2 که در پرواز اندر آفتابم من
منم جوینده ی صحبت که می جویم سخن از تو
که هر صحبت نتوان گفتن نهانی در درون من
مرا با هیچ دلداری نـباشد صحبتی چون تو
که دلداری چو تو نَبْود3 که دلجویی کند از من
مرا یاری دیگر نَبْود ،به من یاری دهد چون تو
همه یاری زِ تو جوین،طلب کاری کنن چون من
تبهکاری اگر کردم ، زیانـش کی رسد بر تو
که هر نیک و تبهکاری رسد سود و زیان بر من
تبهکاری از این مردم ، ضرر نـتوان زند بر تو
تبهکاری از این مردم ، ضرر ها می زند بر من
نـترسم از تبهکاران چو باشم متکی بر تو
ظفر نـتوان به من يابند، اگر لطفت رسد بر من
حسن با صدق واخلاصش سپارد جان خود بر تو
چو بدکاران هجوم آرَن ، نماین صد ستم بر من
٭٭٭
1- نیستم 2- شاه باز – باز شکاری 3- نباشد
حسن مصطفایی دهنوی
تبارک اله درود موفق باشی