کُمِدیِ انسانی
وقتی که هویٰ پرست را به بهشتش بردند
او می خندید
در واقع آنجا ، جهنمش بود
- او بهشتش میدید -
یک مشت روسپیِ بس زیبا
سِیلی ز عرق
با بویی مشمئزکننده
بُطری ز عرق
مست کننده
همگی او را از انسانیت اش ،
به درونِ جامه ی حیوانیِ او می بردند
جالب اینست که آن طعمه ،
اینها را میدید و می خندید
ولی تا نام خدا می آمد
یا می شنید کسی ،
او را بنده ی او مینامد
خود را با احمقی دون می سنجید
.................................................
وقتی که خداپرست را به جهنمش می بردند
او هم داشت می خندید
درمیان آتش و خمپاره ،
درمیان رگباری ز جهاد
اینجا را بهشتش میدید
فوجی ز دعا ،
بالزنان ،
همچون فرشته هایی زیبا
سیلی ازعشق
با عطرِمست کننده اش
جامی ز خدا
خداوندگارعشق ،
درمیان یادِ مست کننده اش
همگی او را ،
از حیوانیت جاسازی شده درآدمی اش
به ماوراء می بردند
او هم ،
اینهمه شادی را ،
می دید و می خندید
تا نام خدا می آمد
خود را درخِیلِ خوبترین های عالم میدید
هردم خود را ،
بیشتر می فهمید
ماجرای خنده داری شده بود
همه جا پُر ز خنده بود
آنکه درجهنمش بود ،
هِی می خندید
اینکه دربهشتش بود هم ،
دم بدم می خندید
همه مانده بودند ،
پس ماجرای گریه چیست ؟
او چه کاره ست درمیان اینهمه دیوانه
درمیان اینهمه دیوانه که هرروز ،
قرعه به هر کدامشان می افتاد
ملک الموت ، می آمد و ،
می بُردشان ،
یکراست به سمتِ خانه
همه را تک تک و دانه دانه
بهمن بیدقی 99/1/9
بسیار زیبا و پر معنی است
دستمریزاد