درآغوش خداوند
درون دریای خیالم غوطه ور بودم
خیال ، داشت میبلعید لحظاتم را
حالت خفگی نداشت ولی ،
ازعشقی عجیب ، شعله ور بودم
آنهمه خیسیِ خیال، آبی نمیشد به روی آتشم
ولی با اینهمه ، حس میکردم کاموَر بودم
دست و پا میزدم که غرق نشوم به ژرفنایش
ولی به حسی غریب ، باروَر بودم
وقتی بلعید مرا خیال ، به اعماقش
روح که رها شد از جسمم !
دیگر دردها وغمها همه رفت
اینک ازاینهمه پیش آمده، حسابی خرسند بودم
دیگر ترسی نداشتم ازدریا ، به دل می گفتم :
تا دلت میخواهد بمیر !
چرا که ازاینهمه شادیِ مفرط ، لذتمند بودم
فکرنمیکردم، مُردن اینهمه کِیف داشته باشد
خیالم از دل و دیده و اندیشه راحت شد
حس میکردم که دیگر تا ابد، سعادتمند بودم
تازه دیدم دریای دیگری خلق شد
همه خیال ، مبدل شد به حقیقت
دیگر به آنهمه حقایق، ازتهِ دل، دلبند بودم
حقیقت بود وحقیقت ، وَ من به داشتنش ،
آنقدرمتعصب شدم که مانند دفاع ازحرمم ،
پُر ازقیمت و ارزشمند وغیرتمند بودم
میخواستم هرجوری که بود حفظش بکنم
حس میکردم، که به داشتنِ خیالِ حفظش ،
توانمند بودم
تازه فهمیده بودم، آن دنیایی که دنیای فانی بود
پر ازخیالهای خام بود
اینک دادمند ، ازاینهمه جهانِ فرمند بودم
دیگر نگاه وحس خداوند را بیشترحس میکردم
چون که اینک بدون واسطه ،
درآغوشِ پاک و پُرازصفا وامنیتِ خداوند بودم
بهمن بیدقی99/2/29
عارفانه و زیبا بود
آموزنده برای جوانان گرامی