دریای عشق
یار من، ویرانگر دیرین من
ای فدایت این دل و این جان و تن
گشته ام رنجور از هجران تو
چون پرستوی مهاجر از وطن
در کویر سینه ام جز یاد تو
رهگذاری نیست ای شیرین دهن
در غم عشقت چنان بی تاب شد
قلب رنجورم چو آهوی ختن
آتشی برجان من افروختی
عاقبت چون شمع باید سوختن
درکلاس عشق استادم تویی
من سراپا عاشقی آموختن
باغ امیدم شکوفا گشته است
با تو دل دریاست ای نازک بدن
خال جانسوز لبانت آتشیست
بردلم،سر میکشد از پیرهن
راز چشمان سیاهت را غزل
بلبلان گفتند باهم در چمن
ماهروی نازنینی ناز من
لعنت حق بر حسود و طعنه زن
فکر من دور است از توصیف تو
شرح آن کی گفته آید در سخن
من کیم؟!!تنها به بحر زندگی
زورقی بشکسته و صد اهرمن
قلب من تنهاست در دریای غم
روح من تنهاست در دشت و دمن
در درونم خستگی جا مانده است
گشته ام همراز با زاغ و زغن
در میان خاطرات زندگی
مانده ام مانند غوکی در لجن
باچنین بیچارگیها زنده ام
چاره ای میخواستم از اهل فن
آنچنان در ناامیدی مانده ام
راحتی میخواستم غیر از کفن
گشته ام مانند مرغی در قفس
دائما افسرده حال و دل شکن
حال ای تنها امید زندگی
گوشه ی چشمی نظر برمن فکن
خاطرت خوش باد ای دریای عشق
جای داری در شکوه قلب من
17آبان77
اولین دلسروده ی مکتوب در
بیست و سومین بهار زندگی
دستمریزاد