تخت روان
خواب دیدم که تکیه زده ام به مقام دیوانی
روزِ اول گندی زدم با ابلاغِ فرمانی
چند نفر، اعتراض به آنرا شدند بانی
گفتم که بکشیدشان ،
نکند خدای ناکرده ، فکرکنند که پری ام ،
باید بی رحم مینمودم ،
درفیلمها دیده بودم ،
چند مورد ، خشونتِ شیاطین و دیوانی
بی شفقت، بی رحم، تا که ازمن بترسند !
صحنه ای خشن راه انداختم ،
همچو تعقیب و گریزِ آهوان و شیرانی
دو دوزه بازی میکردم
به ظاهرمی گفتم : حقایق را میخواهی بدانی ؟
اگر ندانی نادانی
ولی درِگوشی میگفتم : پس تو می دانی ؟
تو خودت میدانی اگر رازم را بدانی نادانی
خفقانی راه انداخته بودم درخواب که نگو
آنقدرحظ میکردم ازماجرایی که راه انداخته بودم که نگو
همه جا می دیدم ، افرادم با مردم مشغولند به بگو و مگو
اینقدراعتراض به کارهایم زیاد شد که به مُخبِرم گفتم :
که دیگر بس است خسته شدم ،
تمامش کن گزارش ات را و دیگر نگو
کابوسم ازآنجا شروع نشد که می کشتم
بلکه ازآنجا شروع شد که نگذاشتند بکشم
مرا کَت بسته بردند بیمارستانِ روانی
ازخواب که پریدم خود را دیدم به تابوتی
عده ای میبردند مرا به روی دوش ،
همچون اِهِن و تُلُپِ مقام دیوانی
مثل فرعونی به روی تختِ روانی
بی اعتنا به اینکه چندلحظه ی بعد ،
منم و قبر و تاریکیِ بی امانی
بهمن بیدقی 99/1/26