نمیدانم چرا
از لابهلای تمام فعلهای پیچیده دنیا
از میان انبوهِ خطوطِ عاشقانهء زدهشده و زدهناشدهٔ دنیا
تنها
اول شخصِ مفردِ رفتن را صرف میکنند
نمیفهمم
چطور دور میاندازند آدمی را
که به زمینِ گرم خورده بود
به جرم عشق
دور بریزند تنها موجود زندهای را
که میدانست عشق
عنصریست که محدود میکند مرزها را به چشمانِ یک نفر
دور میاندازندت
و تو میمانی و دلی که حتی نمیدانی به کدامین گوشه
دور انداخته شده
میگذرانی زندگانی نکبتیات را
و شناسنامهات را بازمیجویی و ورق که میزنیاش
فکری میشوی که
سالهای نخستین در آب رفته بودند و زمانِ حالَت فسیلیست از وعدههای دروغین
و آینده حفرهایست از خالیِ احساسی که روزیروزگاری
زیرِ دست و پای همین مردم ورقورق شد و ورق نخورد
نمیفهمم
خدا را
و دستپختِ احمقانهٔ ترکیبِ عقل و احساسش را
که اگر عقل، چرا احساس؟ و اگر احساس، چرا عقل
نمیدانم
شاید
سالها بعد در انتهای گُذارِ عمر
وقتی تمام از دست دادنیها را از دست دادیم
وقتی جوانیمان را
زیباییمان را
امیدها و آرزوهای محالمان را
در فضای میان چروکِ پوستِ زیرِ چشمان کمسویمان و لابهلای سپیدای موهامان از دست دادیم
دوباره عاشق شوم
شاید آن روز
که موهای ناصاف و جعدِ آویزان تا کمری نباشد و لبهای عسلپَزی و دندانهای سپیدی و نگاهِ نافذی
آن زمان که صدایش بغضدار بلرزد و اصلا
نتواند راه برود
آن زمان که چیزی برای از دست دادن ندارد
دوباره عاشق شوم
من
مدتهاست نمیفهمم
اما میدانستم که روزی شاعر خواهم شد
و میدانستم حماقت عضوی ابدی از من خواهد بود
و شدم
یک شاعر احمق
که عمریست برای کسی که نیست
شعر مینویسد
نوید خوشنام پنجشنبه 23 مهر 94