اندیشۀ باغ
من در اندیشه ی باغی بودم
که مرا به شادیی سوق دهد
باغی پیدا شد که ز غمها فائق، بسی بردل نشست
بعد از آن
زیبایی ، یک به یک پیدا شد
بر همان باغ نشست
هاج و واجم برد و ،
ناگهان سنجاقکی پیدا شد
مثل یک سنجاقِ سر،
درکنارِ آبشار، موی گونِ دلربا باغ نشست
شاپرکها همه میرقصیدند
گنجشک های ز غمها عاری،
از پرتابِ سنگی، ناشی از شیطنتم به سطحِ آب
ناگهان ترسیدند
روی دستِ شاخه های نارون ، خیلی سریع ،
مثل صف بستنِ سربازانِ سربازخانه ،
خود را چیدند
چند لحظه ی بعد، باز در موضع قبل ،
دانه برمی چیدند
لب های غنچه ها مثلِ ژُکوند ،
لبخندِ محوی داشتند
مدتی نگذشت به گل گشتنِ خود ،
خنده برلب داشتند
رنگِ سبز را که نگو ، عاشقشم به خدا
آنهمه عشق برایم گشت مثل کشتی ،
منِ عشقِ هنر، هم ناخدا
دیگر قدم که نه ،
بر اندیشه ی باغ ،
می غلطیدم
دیگر شنا که نه ،
غرق میگشتم ، در دریایی از زیبایی
دیگر ازهیچ چیز نمی ترسیدم
بهمن بیدقی 98/12/1